۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

انقلاب منوط به اراده انقلابیون است

ذهنیت رهایی بخش از تاریخ درونی افراد سرچشمه می گیرد/ تاملی در زندگی و اندیشه های هربرت مارکوزه، رهبر فکری جنیش دانشجویی 1968 فرانسه (شرحی متفاوت)

هربرت مارکوزه نئومارکسیست آلمانی – امریکایی در 19 ژوئیه 1989 در برلین به دنیا آمد. وی در خانواده ای یهودی و تقریباً متمول بزرگ شد و در اوان جوانی به دانشگاه برلین وارد شد و علوم سیاسی را در آنجا تحصیل نمود و سپس به فرایبورگ رفت تا رساله دکترا خود را زیر نظر مارتین هایدگر با موضوع تفسیر اندیشه های هگل به نتیجه برساند. مارکوزه در دانشگاه فرایبورگ دستیار هایدگر شد و به دعوت هورکهایمر در جمع اندیشمندان مکتب فرانکفورت حاضر شد و از تاثیرگذارترین اندیشمندان این مکتب انتقادی گردید. تجربه های تلخ و شیرین مارکوزه و حضور او در امریکا به آرا و نظراتی منتهی شد که نهایتاً بر اساس آن جنبش دانشجویی می 1968 فرانسه به ثمر رسید و تحولاتی را در سراسر جهان موجب گردید. تاثیر او بر دانشجویان و جامعه فرانسه در آن زمان به حدی بود که در حضور اندیشمندان و بزرگانی چون سارتر، او را به تنهایی رهبر فکری جنبش دانشجویی 1968 فرانسه می توان برشمرد.

رزا لوگزامبورگ و لیبکنخت و عده ای دیگر از رهبران انقلاب ناموفق سال 1918 آلمان در خون غلتیده بودند و انقلابی که می خواست عالم گیر شود در همان ابتدا سرکوب شده بود. برای یکی از اعضای شورای سربازان برلین (راینیکندورف) سخت بود که هر شخصی را در میان خود ببیند و به هیچ امید ببندد. انقلاب کمونیست ها بی سرانجام مانده بود و انشعاباتی در آن ایجاد شده بود، دلزدگی جوان علاقه مند به سیاست و فلسفه او را راهی دانشگاه کرد و او را به شاگردی هوسرل پدیدارشناس و هایدگر اگزیستانسیال کشاند.

مطالعه مارکس، هگل و فروید او را به این سوال رساند که چرا هنگامی که به راستی شرایط انقلابی اصیل وجود داشت، این انقلاب در هم شکست یا سرکوب شد. برای اندیشمندانی که تحت تاثیر ایده الیسم آلمانی هگل قرار داشت، دیدن آن تجارب تلخ تا آخرین روزهای زندگی اش موثر افتاد.

آن روزها تفکرات مارکس تاثیرات فراگیری در اروپا داشت و مانیفیست کمونیست این نظریه پرداز از اولین کتبی بود که مورد توجه اندیشمندان قرار می گرفت. برای مارکوزه یهودی زندگی در جامعه ی آلمان که نازی ها در آن در حال قدرت گرفتن بودند، سخت شده بود. در ابتدای دهه 30 روحیه انتقادیش، او را به سمت موسسه پژوهشی در فرانکفورت هدایت کرد تا او را به یکی از موثرترین اعضای آن مبدل سازد. موسسه ای که بعدها به نام مکتب فرانکفورت شناخته شد و اندیشمندان چون هورکهایمر، آدورنو، بنیامین، ارنست بلوخ و هابرماس را در درون خود جای داده است.

با شروع انتقادات شدید هورکهایمر به اجتماع و تمدن، مارکوزه به کمک آدورنو پای فلسفه را به نظریه های انتقادی باز کردند. مارکوزه راهی امریکا شد تا در سال های جنگ جهانی به دور از میدان جنگ و در خدمت امریکا متهم به خیانت به وطن شود. البته شاید مجالی را برای او فراهم کرد تا به نظریه بحران عقل هورکهایمر در جنگ جهانی توجه کند. "چرا با این که به ظاهر و به ادعا، هر روز عقلانی تر می شویم و به سمت بسط خرد در عالم قدم برمی داریم، اما باز از دل این همه عقل، ناگاه جنون سر برمی آورد و چنان همگان را با خود همراه می کند که گویی مسیر عقل با چنین تقدیری خاتمه خواهد یافت."

تجربه مارکسیست و جنگ جهانی برای ظهور تفکرات مکتب فرانکفورت موثر افتاد و رئوس اصلی فکری مارکوزه را تشکیل داد. اینان معتقد بودند که "سرکوبی ناشی از عقلانیت جای استثمار اقتصادی را گرفته و کانون تسلط از اقتصاد به فرهنگ آمده است." پیشگامانی چون هورکهایمر و آدورنو به این اصل اقرار کردند که در مارکسیسم باید ازپرولتاریا صرف نظرکرد، چون فرهنگ توده ای اسیر کننده و منفعل کننده است. "صنایع فرهنگی وظیفه اصلی در استثمار را بازی می کنند و فرهنگ توده ای بسته بندی شده که از گذشته در اختیار قرار می گیرد، تاثیری جز ساکت کنندگی و سرکوبگری و بی حس کنندگی برای مردم به بار نمی آورد." مردمی که باید با آگاهی و بینشی انتقادی از مرزها و خطوط عبور کنند و خود در سرنوشت خود موثر واقع شوند.

با ظهور تکنولوژی های نو، ارتباطات هدایت شده موجب یکپارچگی آگاهی می شود و اجتماع یکپارچه به دگرگونی در ساختمان روانی افراد منتهی می گردد و ناچیزی فرد در مقابل تولیدات و تکنولوژی جدید را موجب می شود. مکتب فرانکفورت در حالی که به مردم هشدار می داد، آن ها را به عکس العمل فرا می خواند و مارکوزه که مطالعه هگل و فروید باعث تسلط خوبی به مباحث مختلف در او می شد، تاثیر به سزایی در این امور داشت.

عقلانیت ماکس وبری و تقسیم صوری و ذاتی او بر مارکوزه و مکتب فرانکفورت تاثیر گذاشت تا مارکوزه به تقبیح خرد تکنولوژیک بپردازد. عقلانیت صوری که جز خدمت به نیروهای سلطه گر چیزی در بر نداشت. در عین حال او به عقلانیت ذاتی که ارزش های انسانی و عدالت را ملاک ارزیابی وسایل و رفتارها قرار داده بود، بها می داد.

نظریات مارکوزه در دوره ای به اوج خود رسید که مارکسیست ها به این نتیجه رسیده بودند که جباریت سیاسی و عقیدتی منجر از مارکسیسم مخرب و مضر است و با این سوال که "چه کنیم به عدالت سوسیالیستی دست یابیم ولی جباریت سیاسی و عقیدتی آن دامنگیرمان نشود." فاصله خود را با مارکسیست ها افزایش دادند و آن هایی که ریشه های مارکسیستی قوی تری داشتند، نئومارکسیست نامیده شدند و مابقی به مکاتب دیگر پیوستند.

دهه 60 در فرانسه و در سال های پس از جنگ کره و ویتنام موج ضد امریکایی به شدت در حال رشد بود و جنایتکار خواندن امریکا امری مطلوب به نظر می آمد. مفهوم رهایی که در اندیشه های مارکوزه یافت می شد مورد استقبال دانشجویان فرانسوی قرار گرفت، آن هم نه آزادیخواهی رایج (آزادی بیان، اندیشه و مطبوعات) بلکه آزادی از هر گونه جبری بود که در زیر سایه معرفی جهان غرب به عنوان، جهان کاسبکار، مصرف اجباری برای حفظ تولید، اختناق اجتماعی، اسراف توانگران در حضور تهی دستان و ... توانست علاوه بر دانشجویان، کارگران و به ویژه تهی دستان این قشر، واماندگان، بورژواهای دل زده از نظام سرمایه داری و ... را در پی حصول به مراد و هدف خود به میدان بکشاند. میدانی که در اثر حادثه ای کوچک به انقلابی عظیم مبدل شد تا از دانشگاهی به دانشگاه دیگر و از شهری به شهر دیگر، سراسر فرانسه و حتی سراسر جهان را تحت تاثیر قرار دهد.

اگرچه در این برهه سرمایه داران با اعطای آزادی آکادمیک بیشتر و افزایش دستمزد کارگران سعی در سرکوب هوشمندانه به جای سرکوب خشونت بار داشتند ولی ریشه دواندن اندیشه های رهایی محور و آزادی خواهانه در میان دانشجویان فرانسوی، مانع از پیشرفت محسوس نیات صاحبان قدرت و سرمایه گردید و نهایتا جنبش می 1968 را به ثمر رسانید.

تفکرات مارکوزه چنان برای دانشجویان زیبا و مفید بود که با شناخت هر جز آن در پی او روان می شدند. مطالعه، هم نشینی و مصاحبت های او با هورکهایمر، پوپر، هایدگر و ماکس وبر، عقل گرایی و خردورزی را در او قوت بخشیده بود و نظرات و آرای او را متاثر ساخته بود.

او مدعی بود که اصالتی که خرد و عقل دارد به آزادی منتهی می شود. زندگی خردمندانه، یافتن وجود و هستی است که برای دستیابی بر حقیقت باید خرد را بر عقلانیت ابزاری و عقلانیت صوری ماکس وبری برتری داد، آنچه اصالت دارد خرد و عقلانیت ذاتی است که انسان را به حرکت وا می دارد، عقلانیتی که به انسان ارزش می دهد. اگرچه مارکوزه مارکسیست بود ولی همه این مسائل را ملازم آگاهی طبقاتی و انقلاب پرولتاریایی نمی دانست و رویکرد متفاوتی نسبت به مبارزه و تغییر ساختارها داشت. او دموکراسی را مطلوب می دانست و معتقد بود که "هرچه دموکراسی ها بیشتر برچیده شوند، سرکوبی اقلیت ها فزونی می یابد و سیاست های خارجی پرخاشگرانه جایگزین می گردد." و تعدی به آزادی ها و حقوق انسان ها آغاز می شود، آزادی ای که سیطره اراده انسان هاست.

مارکوزه در همان روزها که عده ای (به گفته خود او) مردم را به تحملِ تحمل ناپذیر و کمک به ستمِ ستمگر می خواندند، متاثر از نظریات لاک با طرح تحمل تبعیض آمیز، نوعی دیدگاه جدید در جوانان ایجاد نمود. او تحمل را تنها زمانی گزینه درست می دانست که نسبت به چیزی شر موجب خیری گردد و اگر مانع شر شود ولی موجب خیری نگردد، آن را تحملی ناب و تحملی ارزشمند نمی دانست. برای فردی که در محیطی دینی رشد یافته بود، تغییر کانون تحمل از آزادی دینی به عرصه سیاست کاملا محسوس بود و تحمل جز ناسازگاری با خشونت و ارعاب پیام دیگری نداشت و او را به این بیان می کشاند که آنچه امروز به نام تحمل اعلام و عمل می شود در خدمت به ستم و ستمگر است و تحمل در این دوره جایز نیست و باید به پا خاست.

آرمان شهر مارکوزه، تشکیل جامعه ای بی طبقه بر محور آزادی، صلح و دوستی بود. جامعه ای که نیروی کارگران و دانش دانشجویان و دانشمندان را در جهت بازتولید سرمایه به کار گیرد. او امید به ایجاد چنین آرمان شهری را در گرو برآمدن نسلی نو می دانست. "نسلی که بر خلاف اسلاف خود مهربان، بازیگوش و اهل دل باشند." جوانانی که با در نظر گرفتن شرایط جامعه، جسورانه به میدان بیایند و در تشکیل "خانواده ای کلان بر محور عشق و تفاهم و برادری در جامعه ای بی طبقه و توحیدی" اقدام نمایند.

متجلی ترین تفکر او در میان دانشجویان جوان فرانسوی استبدادستیزی و رهایی بخشی بود. در هنگامه انقلاب مِی 1968 فرانسه، متاثر از فروید، تاریخ تمدن بشری را تاریخ سرکوب دانست و انقلاب را منوط به اراده انقلابیون بیان کرد. انقلابیونی که از جبرگرایی تاریخی مارکس دل خوشی نداشتند و مارکوزه با نادرست خواندن چنین جبری همه چیز را به اراده دانشجویان واگذار نمود. ایده آلیسم هگلی که همچنان در او باقی مانده بود موجب می شد ذهنیت ها در نزد او و در آرای او جایگاه ویژه ای داشته باشد. او واقعیت های تلخ جامعه را مهمترین دلیل برای حرکت به ذهنیت های رهایی بخش می دانست، حرکتی که ذهنیت ها را به عینیت می رساند و جامعه را مطلوب می گردانید.

او معتقد بود که "ذهنیت رهایی بخش از تاریخ درونی افراد سرچشمه می گیرد. از تاریخ خاص آن ها که با موجودیت اجتماعی شدن یکسان نیست و آن تاریخ خاص برخوردهای ایشان است. تاریخ خاص شور و شوقشان، شادمانی و اندوهشان، تجاربی که لزوماً بر پایه ی موضع طبقاتی آن ها استوار نبوده و از این دیدگاه حتی قابل فهم هم نیست."

بنابراین "هیچ جامعه ای نباید توقف داشته باشد، مگر مصنوعی و تخدیری"، اصلا در هیچ جامعه ای نمی توان با استبداد حکومت کرد. هیچ جامعه ای بر اساس ابر و باد و مه و خورشید و فلک نقش نبسته است. این اراده انسان هاست که جامعه ها را شکل داده است، هر جامعه ای در خور شایستگی های اعضای آن جامعه است. آنچه که جامعه می تواند بر آن استوار شود و جامعه ای مطلوب را شکل دهد انسانیت است "و انسانیت فرا رفتن اراده و خواست انسانی تا دور دست-هاست"، دست دراز کردن به سوی ذهنیت ها و آرمان های رهایی بخش و این آزادی و رهایی جز در سیطره اراده نیست.

باید به سمت ذهنیت ها و آرمان ها خیز برداشت و در این مسیر وظیفه روشنفکر بسیار پراهمیت است. "وظیفه روشنفکر، شکستن فضای ذهنی به منظور فرازش واقعیت موجود است." باید همه چیز را تحلیل کرد. بدون درک واقعیت تلخ امروز، بدون آگاهی بخشی نمی توان انتظار حرکت داشت. باید همگان را نسبت به مسائل مختلف آگاه کرد. باید آرمان ها و ذهنیت های مطلوبی را در دیگران ایجاد کرد و به آن ها مسیر درست و میزان مفید شور و هیجان را منتقل نمود، اراده انقلابی است که در تغییرات مفید واقع می شود و اراده به آگاهی و خرد دیگران بستگی دارد، خردی که از عقلانیت ذاتی ایجاد شده است، عقلانیتی که ارزش ها را ملاک قرار داده است.

مارکوزه ورود به جامعه مدرن را کاملا احساس کرده بود و مختصات آن را کاملا می شناخت. او همچون نیچه بر این باور بود که کمبود جامعه مدرن در زمینه ارزش ها و باورهاست. او تعاریف و ویژگی های جامعه مدرن را یک به یک بیان می-کرد: در نگرش مدرن "خدا از محوریت و مرکزیت افتاده و انسان جای او را گرفته است، عقلانیت تنها وسیله برای رسیدن انسان به سعادت است"، در جامعه مدرن " انسان، آزادی فردی خود را از دست داده است، انسان مدرن برده ای است که جامعه بر او حکمرانی می کند"، جامعه وظایف، نیازها و خواست های فرد را تعیین می کند، ملزوماتی که همه مادی شده اند و بر دست و پای بشری قفل و زنجیر نهاده اند، "جامعه مدرن به واقعیات موجود بسنده کرده و در پی برتری جستن از این واقعیات نیست." نبود آرمان و ذهنیت انسان را در اسارت فرو برده است و جامعه به فرد حاکم شده و آزادی او را سلب کرده است. انسان از حیث انسانیت مسخ شده است و در جامعه ای تک بعدی قرار گرفته است و باید از این عقلانیت ابزاریِ تولید شده به دست خودمان رهایی یابیم. باید حصار آگاهی ها را بشکنیم و از فرهنگ بسته بندی شده بگریزیم، از زندگی و جامعه تک بعدی رها شویم و البته معتقد بود که شاید هنر در این راه مفید واقع شود.

مارکوزه به معرفت شناسی هنر می پرداخت و معتقد بود؛ زیبا شناختی می تواند به عنوان آگاهی بر ذهنیت افراد جامعه اثر بگذارد. او با توجه به اینکه هنر وجه بیرونی متاثر از درونیات افراد است، تلاقی هنر و اجتماع را بدیهی می دانست و تلاقی و برخورد هنر با سیاست را امری ناگزیر و غیر قابل اجتناب می دانست. او همچون سایر نئومارکسیست ها به نقد روبنایی می پرداخت و به ریشه ها و دلایل نهفته زیاد کاری نداشت. او جامعه طبقاتی را مطلوب نمی دانست ولی می گفت که هنر باید منعکس کننده پرولتاریا باشد، منعکس کننده شرایط و خواست ها و دردهای طبقات پائین و رنج کشیده جامعه باشد. نویسنده باید منافع گروه های پائین را لحاظ کند. نباید هنر در خدمت قدرت و صاحبان قدرت باشد، چون طبقه ای رو به زوال و انحطاط است. هنر باید در خدمت و برای طبقه رو به تعالی باشد، قرار گرفتن در میان گروه رو به انحطاط موجب تولید هنر منحط می شود. "طبقه رو به زوال و انحطاط، هنر منحط تولید می کند." بهترین و درست ترین شکل هنر واقعگرایانه است. چون باید هنر به انسان ها آگاهی بدهد، نقش هنر در آگاهی بخشی نسبت به واقعیت است و ذهنیت ها و آرمان ها متعاقب آن تولید خواهد شد.

او جامعه امروز را جامعه ای بی روح و جبار می دید، جامعه ای که فرهنگش را به صورت بسته بندی شده از گذشته به ارث برده و خود اختیاری در تعیین آن نداشته است و تنها به واسطه سلطه های صاحبان زور و پول است که تغییراتی در آن داده می شود، به هر حال او به مکتب فرانکفورت تعلق خاطر داشت و بر تمام افکارش، جایگزینی استثمار فرهنگی به جای استعمار و استثمار اقتصادی حاکم بود. او معتقد بود که باید به باز تولید فرهنگ دست زد، فرهنگ توده ای بسته-بندی شده ای که با تقدس و اکرام تحویل می دهند را نباید به راحتی پذیرفت، فرهنگ باید با خواست ها و ذهنیت ها، با ابزار و وسایل متناسب باشد، فرهنگ نباید با رهایی و آزادی در ستیز باشد، فرهنگ نباید اراده را از فرد و جامعه (هر یک در جایگاه خود) سلب کند. او می ترسید که عقلانیت ابزاری از فرهنگ برای تک بعدی تر کردن افراد جامعه استفاده کند. جامعه تک بعدی است و ساختار یک پارچه ای دارد، ساختارهای یکپارچه ای که متاثر از ارتباطات هدایت شده ی افراد خاص است. "انسان تک بعدی محصول سرمایه داری است که در زندگی اجتماعی مسخ شده است و امروز آلت دست عقلانیت تکنولوژیکی گردیده است." رسانه ها مانع از خردورزی می گردند. رسانه نوعی شعور کاذب ایجاد می کنند و خلاقیت و اندیشه از بین می رود و تقلید و یکپارچگی جای آن را می گیرد. اراده از او سلب می شود و آزادی آن ها به هیچ انگاشته می گردد و البته در میدان بازیچه ی شعور افراد، عکس العملی وجود ندارد. آنهایی که ظلم و ستم را سرلوحه قرار داده اند با توجه به تمام ابزار و وسایل که دارند به سلطه بر آگاهی افراد دست می زنند. از تولیدات و ارتباطات هدایت شده خود، اجتماعی یک پارچه می سازند و با دگرگونی ذهنیت ها و جهت دهی در عینیت های افراد، بر آن ها حاکم می شوند و اراده و بروز هر عملی را از افراد می گیرند. با توسل به رسانه های تک صدایی و خادم منافع شان به سلطه گری دست می زنند و پیامد آن سیاست زدایی جامعه و حذف مسائل سیاسی و اخلاقی از زندگی عمومی است.

مبارزه در اندیشه های ماکوزه جایگاه بسیار پراهمیت و رفیعی دارد. او انسان ها را از نشستن و امید بستن بر حذر می-دارد، انسان ها را از صبر و تحمل کردن بی مورد بر حذر می دارد، او همه چیز را در گرو اراده افراد می داند و هیچ جبری را بر بشر محتوم نمی داند و انسان ها را به ستیز خردورزانه با این جبرها فرا می خواند. ذهنیت رهایی بخش و آزادی خواهانه را تبلیغ می نماید و رهایی از هر جبری را مطلوب می انگارد.

اما در این مسیر برخلاف بسیاری دیگر از اندیشمندان دنیای مدرن ترور و قتل را مطلوب می داند. شاید ریشه های مارکسیستی و یا تولد در جامعه جنگی و یا زندگی در دوران آلمان نازی موجب این امر شده باشد ولی او ترور را به مثابه ضرورت و تعهد می شمارد. "به گمان من کسانی که بر آن ها ستم روا شده و اقلیت های تحت سلطه، بر اساس قانون طبیعی حق مقاومت دارند، حقی که به محض آن که ابزار قانونی کارایی اش را از دست دهد، می تواند به شکل فرا قانونی به اجرا گذاشته شود، قانون و نظم همواره و همه جا، قانون و نظم کسانی است که سلسله مراتب موجود را حفاظت می کنند ... با استفاده از خشونت و اقلیت های تحت ستم دور تازه ای از اعمال قهرآمیز را آغاز نمی کنند بلکه زنجیر خشونت موجود را در هم می شکنند." همچنین "در مواقعی تاریخی معین، خشونت یا قهر عامل اصلی پیشرفت است. اگر ترور به نفع کلیت باشد و علیه منافع خاص استثماری، این ترور یک ضرورت و یک تعهد است."

مارکوزه را بدون شک می توان یکی از انقلابی ترین متفکران جهان دانست، اندیشمند موثر مکتب فرانکفورت که دیدگاه انتقادی را به رسم هم مسلکان خود تا آخرین روزهای عمرش حفظ کرد و سرانجام در سال 1979 نقاب در خاک کشید تا 24 سال بعد خاکسترش را در کنار فیسلسوف بزرگ آلمانی هگل در برلین به خاک بسپارند.

پس از دهه 60 هنرمندان و اندیشمندان فراوانی متاثر از او به نگارش مطلب پرداختند و به هنر از دیدگاه مارکوزه نگریستند. انقلاب فرانسه و تاثیرات آن بیش از هر چیز به بسط تفکرات و آرای او کمک کرد. تفکرات استبدادستیزی و رهایی بخش او خیلی زود به تمام جهان منتقل گردید و جنبش هایی را به راه انداخت. انقلاب دانشجویی 1968 فرانسه عصر جدیدی را در ظلم ستیزی و اعتراض علیه استبداد حکومتی (دولتی) موجب گردید. عصری که با همه تفکرات مارکوزه پیوند خورده است و نه تنها تفکرات شخص مارکوزه که با تفکرات متفکران مکتب انتقادی فرانکفورت. مکتبی که امید به ساخت دنیایی بهتر داشت، دنیایی که از ظلم عاری شود و هیچ استثمار و استعماری در آن یافت نشود.

امروز جامعه ما استبداد زده است، حتی در دانشگاه و کلاس درس نیز این دیدگاه استبدادی را می توان یافت، انسان های تک بعدی که در اسارت رسانه های هم صدا دچار آمده اند و اختیار و اراده خود را مسلوب می بینند، انسان های که بیش از دیگران مفهوم رهایی و آزادی را احتیاج دارند. شاید امروز جنبش دانشجویی و فعالین سیاسی بیش از هر زمان دیگر احتیاج به تامل در آرا و اندیشه های متفکرانی چون مارکوزه داشته باشد

هیچ نظری موجود نیست: