۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

ارزش و تغییر 1 - شعارها

می خواستم قبل از 13 آبان (و به گفته مهندس موسوی سبزترین روز سال) سخن در این باره را شروع می کردم. از ارزش و تغییر گفتن آن هم با محور شعارها. ارزش ها اول بار در شعارها خود را نشان می دهند و بعدش به عمل می رسند. هیچ ارزشی در دنیا اتفاقی نبوده است. ارزش ها ستوده شده اند تا بتوانند بعد از انجامیدنشان تاریخی یا قطعی (ذاتی) شوند. این سخن نه جایگاه وجودشناسانه که جایگاه معرفت شناسانه نسبت به زایش ارزش ها در میان انسان ها را ملاک قضاوت قرار داده است.

چون که کلام از شعار شروع شد بد نیست با همان 13 آبان، مصداقی را به شرح گیریم تا در ادامه مطلب با بدفهمی مواجه نشویم. جالب بود که 13 آبان ویژگی هایی نو پذیرفته بود. روزی شده بود که آنان که امروز دوستش می دارند سالی پیش و شاید سال ها پیش دوستش نداشتند و آنها که بدش می دانند سال هاست که گرامیش می داشته اند. شعارها گویای همه چیز بود. ولی همه ریشه در تغییر داشت. خواستِ تغییر و تغییراتی که خواسته و ناخواسته به سیلان در می آیند. بی دلیل نیست که باید 22 خرداد امسال را روزی جاودانه در تاریخ سرزمین مردمانِ رنجور از استبداد بدانیم. روزی که در فراارزشی را متولد ساخت. تغییر!

ماه ها از اعتراضات گسترده مردم نسبت به وضع موجود در ساختار سیاسی و اجتماعی ایران در طوفان حوادث خرداد 88 می گذرد. خیانت و تقلب و جنایت و گاز و گلوله و کشتار و بازداشت و زندان و شکنجه و هرچه از رذیلت و پستی سراغ گرفته در یک سو دست در دست هم داده اند تا اعتماد و حق و انسانیت را به سخره گیرد و اشک و خون به راه اندازد و تنهایی و ترس و درد بیافریند. همان مردم از "رای من کجاست؟" به شعارهای تغییر و براندازی نظام فعلی رسیده اند. از درودها و سلام های شاد به مرگ بر رهبری های پرشمار و متنوع رسیده اند. مفاهیم جدید، جمهوری ایرانی و دوستی با تمام دنیا و تاکید بر حقوق همه با همه گذشته به جدال برخاسته و اینک شعارها با ما سخن می گویند.

سخن از ارزش هایی جدید که می خواهند بیایند. سخن از تغییری که می باید انجام شود تا سکون و آرامش بازگردد. تا تغییر انجام نشود این موج سر ایستادن ندارد. این ساز از حرکت حیات گرفته و همچنان می نوازد. ترانه اش ندای جاویدان تاریخ ما شده است.

این جمله سال هاست که در موضوعات مختلف بر زبانم جاری شده است تا ایمان داشته باشم که آن را پذیرفته ام. ارزش های یک انقلاب در مسیر رفتارهای انقلابیون ساخته می شود و ارزش های دوران گذار به ارزش های دوران استقرار تبدیل می شوند و در واقع این رفتار و اعتقادات ماست که مرام و اصول ما را تشکیل می دهد. این نگاه سیال در حوزه اعتقادات و بار کردن خرد عرفی بر خرد فلسفی (یا علمی) از موضوعات مورد توجه برایم بوده است. اساسا مدخل این سخن در سوار شدن عقلانیت عرفی بر عقلانیت محض (یا ذهنی) است و با خوانش آزاد از رسانه با اصالت و حق دادن به هرمنوتیک و پلورالیسم برای رواداری و تساهل و تسامح در تمامی امور حیات می یابد.

کمی قطار واژگان موجب می شود عبارات باز خوانده شود تا از ارزش ها و تکیه گاه بیان اندیشه ها غافل نشویم. راز همه دانستن و فهمیدن ما، راز همه کوشیدن و ایستادگی ما بر ارزش ها، واژه ها هستند. باید به کلمات و انتقال معانی توجه بیشتری داشته باشیم. متن اگر به حقیقت معنا می دهد و اگر عبارات عصای خوانش ما از جهان و اساس دانستن می شود نکته اساسی گویایی بیان و رسایی پیام است. حال اگر به شاه واژگان سخن آدمی، آنجا که برای بیان فریادگونه خویش برمی گزینند، توجه کنیم؛ متوجه عمق معنایی بیشتر و تاثیر رسایی افزون تر شعار می شویم.

چون مراد این نوشته با نگاهی به شعارهای این روزهای مردم و رابطه آن با ارزش های جامعه و سرانجام نقش هر دوی "شعار و ارزش" در "تغییرخواهی" امروز این قوم رنجور از استبداد است، لازم است به شعار هم دوباره بپردازیم. آیا مراد مردم از جمهوری ایرانی نبودن جمهوری اسلامی است؟ آیا اصرار بر شعارهای مرگ تقاضایی برای براندازی و سرنگونی است؟ و اگر جمهوری این جمهوری خوش است باید اسلامش برود یا اساسا جمهوری اش ربطی به جمهوری ندارد و اسلامش بویی از اسلام نبرده است؟ آیا دولت سبز ملی و جمهوری ایرانی خواسته ای ارزش دار در تاریخ مبارزات ملت و ریشه دار در خواست مردم معترض است و فردا دستاویز جریان ها در سرکوب مخالفین (آنگونه که "جمهوری اسلامیِ به یکباره" در سال های پس از انقلاب 57 داستانی این گونه داشت) نخواهد شد؟ آیا منشا خیانت و جنایت، آیا ننگ و شرم ما، آیا حمایت خواهی، آیا غیرخودی ها و وحشی شده ها و بدهای امروز ما، آیا مرگ خواهی ما برای رهبری و احمدی، آیا قاتل شناسی و باطل دانی ما؛ همه ریشه دار و فهمیده است یا هیجانی و خوش آهنگی؟ آیا ما دنبال جمهوری ایرانی هستیم یا توجه به هویت ملی و دموکراسی توأم و در عرض هم؟

از این گونه سوالات فراوان خواهد بود. اما همین مختصر بی تردید منتقل کننده منظور و مراد نوشته می باشد. بنابراین با عبور از آن، به نکته دوم در مورد جهت یابی و شدت شناسی شعارها می پردازیم. یعنی اساساً مخاطب شعار کیست و به چه دلیل این شعار بیان شده است و تاثیر آن به چه حد و شدت خواهد بود؟ آیا تند و تلخ بودن شعار تاثیر را می افزاید یا اینکه می توان شیرین اعتراض کرد و چون زهر؛ تلخ و چون فلفل؛ تند و آزار دهنده، در کام مخاطبان شعار نشست.

سوالات پیشین نیازی به پاسخ ندارد اما برای سوال آخرم بی آنکه پرسش ذکر شود پاسخ را اینچنین می گویم که در عرصه سیاسی حرکت اعتراضات از مسئولین و مدیران میانه به سوی مقامات عالی و سرانجام رهبری، تقابل از خنده لبی و آسوده بیرون آمدن تا به ورزیده و چابک آمدن و روترش داشتن و ماسک بر آن نهادن، از هزینه ندادن تا از جان مایه گذاشتن؛ حرکتی بسیار پر معناست. معنایی که بی تردید تغییرخواهی را یک امر حداکثری و در جدال با وضع موجود برای رهایش و نهایت رسیدن به ساختار و رفتاری جدید می گرداند. آنچه نام براندازی و انقلاب می گیرد. بنابراین اتفاق روز 13 آبان را می توان بی تردید جهش جنبش در عبور از تردیدهای گذشته اش دانست که در شعارهایش صورت خویش را بر همگان نمایانده است.

مرگ بر خامنه ای که به صراحت بیان شده است و سابقه شعارهای مشابه پیشین در دانشگاه ها و حتی پاره شدن تصاویر رهبری در خلال اعتراضات دانشجویی و بروز آن در 13 آبان در خیابان های پایتخت و تیزی و برندگی شعارهای دانشگاه تهران می تواند از هم اکنون موید تاکید و چه بسا تثبیت سویه اعتراضی جنبش سبز به عبور از همه هست امروز حاکمیت ایران در 16 آذر پیش رو باشد. یعنی 16 آذر اگر خونین نباشدنقطه تکیه ای برای "بی بازگشتی خواست براندازانه" برای جنبش سبز خواهد بود که خونین شدن آن این فرض را قطعی و غیرقابل تردید می گرداند.

و باز اساساً شعارها ارتباط ویژه ای با ارزش ها دارند. اگرچه غلیان احساسات و تلخی های خشونت بار سرکوب در نظام های دیکتاتورنهاد و استبداد منش در بی مایگی و سست اساسی بسیاری شعارها در ابتدای مسیر نقش دارند. اما اساساً مسیر حرکت ارزش ها را نشان می دهند. یعنی اگرچه جمهوری ایرانی خواست اصلی نیست ولی نیستی و براندازی جمهوری اسلامی اساسی است. حال این تغییرخواهی و ارزش آفرینی ها برای آینده و تبلور آن در شعارها و نقش شعارها در ارزش آفرینی ها و روند تغییرات مسائل اصلی مورد نظر است.

اینکه اساساً ارزش وجود دارد و تعیین تقدم و تاخر ارزش بر تغییر و رفتار افراد و وضع موجود چگونه است و اینکه ملاک ارزش ها فقط عرف خواهد بود یا نه و منابع عرف همه است (کاملا پلورال) یا اینکه قید و بست هایی در این میان در کار خواهند بود را به آینده وا می گذارم.

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

آغاز

بعد از مدت ها که دلم برای نوشتن واقعا لک زده بود، تصمیم گرفتم بنویسم. با توجه به خصوصیات بلاگفا ترجیح دادم آنجا را رها کنم و یک سری به اینجا بزنم. تقریبا تمام مطالب آنجا را هم با همان تاریخ های انتشار آنجا به اینجا منتقل کرده ام.

یکی از اتفاقات همیشگی در نویسندگی من وقفه و گسست بوده است. همیشه در این توقف ها و به گذشته نگریستن - در گسست و رهایشی از همه دیروز - توانسته ام مفاهیم و عباراتی را در نوشته هایم جابجا کنم. هنوز به نوشتن به مثابه اندیشیدن می نگرم و برای متن به عنوان معنا بخش حقیقت توجه زیادی دارم. زندگیم را بر مسیر تجربت اندوزی و زندگی محققانه قرار داده ام و به استقبال سختی ها و درک های ویژه از حقایق و وقایع می روم.

هنوز نگارش مقالات ویژه را دوست دارم ولی همانگونه که در دوره دوم وبلاگ (خرداد تا مرداد امسال) سبک صمیمی تر و ساده تری را انتخاب کرده بودم، همان را می خواهم ادامه دهم. در لابلای بسیاری حرف های عادی که فقط انسان صبور را به میزبانی مطلبد نکاتی خواهد بود که می تواند مفید باشد. همانگونه که خود در میان هزار-هزارِ واژه های آشفته، یک قرار را به سختی می یافتم و طوفان اشتیاق به کشف و سکون قرار به دانستن؛ لذت تجربه زیستی محققانه ام را رقم می زد، برای تجربه ی دیگران نیز می کوشم. تجربه هایی که از بازگوی آن ها لذت می برم. تجربه هایی که گاه همسایگی مرگ را به صورتی جدی تجربه کرده است و امروز نه هراس از رفتن دارد و نه غرور و به قرار.

تلاش خواهم کرد که از ویژگی دوران جدید، استفاده از ادبیاتی ساده و روان باشد. ادبیاتی که پس از تجربه های گذشته انتقادهای عالمانه و بیانه مشفقانه دوستانم را در پی داشته و به تغییر واژگان و ترکیب های بیگانه و سخت فهم منجر شده است. (همانگونه که نقد به وقادی و نقادی به یافتن معادل پر کاربرد و زیبای روشنگری و پرسشگری رسید) ملاک های تعیین موضوع را هم به اتفاقات و خواست ها می گذارم که بی تردید تعطیلی نخواهد داشت. اگر عزم و اراده آدمی هم متوقف شود، اتفاقات به مسیر خود ادامه خواهند داد و این اصلی پذیرفته شده است.

چنانچه که روزهایی مجذوب نفی خشونت بوده ام (و هستم) و روزهایی بر صداقت و شجاعت و راه یافتن آن در بیان و به ویژه در عرصه سیاسی تاکید داشته ام این بار به سراغ ساختارشکنی و گفتمان ارزش ها خواهم رفت. می توان پیشاپیش پا گذاشتن بر بسیاری ارزش ها را در این مسیر انتظار کشید. با وجود تغییرات فراوان در این سال ها عجیب هم نخواهد بود که برای تغییر –با توجه به ضرورت مطلوب دانی آن و اثر پیشرفتش برای جامعه- ساختارها را به ویرانی فرا بخوانم. "تغییر" برای من در جایگاهی نشسته که سال ها پیشتر "ایمان" نشسته بود.

در این چند سال در رفت و آمد بین مکاتب و اندیشه ها و علاقه ویژه به اندیشه های ایرانی و اندیشمندان ایرانی معاصر و ضرورت مطالعه تاریخ معاصر (به ویژه سیر اندیشه ها) انتظار مجموعه ای تثبیت شده را نباید داشت. امروز دو نگرش هرمنوتیک و اپیستمولوژی و تاکید ویژه بر زبان شناسی را به عنوان ابزار ارزش دار برگزیده ام. ابطال پذیری پوپر و فلسفه تحلیلی با پذیرش همه انگاره های انتقادی، عصای راه من شده است. جالب است که این پذیره ها مانع از پذیرش دیالکتیک نشده است و اگرچه نتوانسته ام تفکر درخور و مناسبی پیرامون آن داشته باشم اما به هر حال در نهایت ناباوری در کنار ابطال پذیری پوپر نشسته است. همانگونه که در عدم روی گردانی ام از بسیاری امور دینی، ماتریالیسم را در حال پذیرش می بینم. در ادامه مسیر بی تردید بسیاری سخن ها گفته خواهد شد.

پس برای یافتن و فهمیدن، برای ساختن و اندیشیدن، برای پیامبری نیک بودن، برای راهبری نیکو شدن، برای آزادی که از تمام سرمایه ام از - آنچه داده اند و آنچه داشته ام – برای آن خواهم گذشت. برای انسانی که هیچ فقر و ضعفی نداشته باشد. انسانی که به دانایی و ارجمندی خوانده شود، ره آغاز می کنم. برای ایران، برای دانایی، دموکراسی و حقوق بشر و برای آزادی.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

خودی و غیرخودی؛ بیگانه ستیزی

از سال ها پیش یکی از مهمترین مسائلی که در ذهن من وجود داشت، تلقی از بیگانه و خارجی بود که در امور مختلف وارد می شد. بیگانگی که بیشتر در مسائل ملی مطرح بود و در جامعه های کوچکتر عبارت های دیگری را بر می گزید. غریبه و غربت واژه هایی آشنا بود که در سطح خانواده و محله و شهر استفاده میشد و بیگانگی و خارجی معادل همان در عرصه ملی بود. ولی بیگانگی و خارجی با درجات و مراتب مختلف دارای بار ارزشی منفی بود. یعنی غریبه بودن که گاه موجب ترحم و یاری می شد (البته در بسیاری موارد حرمت و دوری می آورد) آن گاه که در میان ملت ها طرح می شد، دوری و تقابل می آفرید. نگاهی به جنگ ها و جدال های انسان در طول تاریخ نیز این تقابل با بیگانه و خارجی را به کشورها و دوران معاصر محدود نمی کند.

اما باید دید رفتار با بیگانه و خارجی اساساً به چه شکل بوده است. باید در نظر داشت که سال های زیادی از نگرش انسانی دوران معاصر که در پی برابری و برادری تمامی بشریت است نمی گذرد. نگرشی که تمامی انسان ها را خودی و غیر بیگانه می داند. اما با این وجود هنوز هم در برخورد با بیگانه و خارجی رفتارهایی هم ارز با آنچه که در گذشته بوده است، یافت می شود و تنها این بیگانه و خارجی است که هویتی متفاوت یافته است.

انسان دنیای قدیم (و چه بسا انسان سنتی دنیای جدید) انسان خارجی و بیگانه را یک تهدید می دانسته است. انسان ها براساس بیگانه دانی و خارجی خوانی سایر انسان ها خون و جان آن ها را مباح می دانسته اند. بیگانه دشمنی محسوب می شده است که بسیاری رفتارهای غیر انسانی و خشن در برابر او روا بوده است. البته این خارجی بودن بسته به نظام های فکری و ادوار متفاوت تاریخ بشریت به خانواده، قبیله، شهر و آبادی، نژاد و مجموعه ای متحد از نظام های سیاسی؛ محدود و شناخته می شده است. ایرانی بودن، مسلمان بودن، ولایی بودن، لیبرال بودن، سوسیال بودن، زن بودن، دانشجو بودن و ... هر یک می توانسته یک خودی باشد.

جنگ ها و نزاع های خونین بین این تقسیم های خودی و غیرخودی در طول تاریخ برگه هایی از توحش و خونخواری های بشریت علیه یکدیگر است. انسانی که انسان قبیله و نژاد خویش و انسان هم عقیده و هم مذهب خویش را چنان دوست و خودی می دانسته که جان خویش را سپر او می ساخته است، در گرفتن جان دیگری از هیچ خشونت و پلیدی ابا نمی دارد. نگرشی که در دنیای امروز نیز در اندیشه جدال و جنگ مقدس و لازم با بیگانگان فضایی امری جهانی است. یعنی آنچه که در چند هزار سال پیش جدال بین انسان ها را لازم می گردانیده است، امروز کشتن و نابودی موجود ناشناخته و بیگانه که بنا به تعقل و نظام فکری امروز انسان در آن سوی آسمان است، را واجب و مقدس و محترم می داند. بیان جدال با بیگانگانی از بیرون زمین با علم به عدم وجود کنونی ایشان نیز فقط در پی معرفی نگرش بیگانه کشی و جدال با آن در فرهنگ عامه انسان متمدن قرت 21 است و بیانگر این است که حتی در عصر حقوق بشر نیز میراث کهنه و سنتی انسان در جدال با غیرخودی ها را شاهد هستیم. البته آنگونه که در بسط بیگانه ستیزی خواهیم گفت جنگ های آخرالزمانی نیز گونه ای از این میراث کهنه بیگانه ستیزی و خودی سازی است که همچنان نتوانسته از ذهن انسان متمدن امروز زدوده شود.

اما جهش بلند به سوی آینده و ثبات نگرش خارجی ستیزی و بیان احوالی در اثبات آن را باز به گذشته باز می گردانیم و با جستجویی در میان آدمیانی که گوشت آدمی را خوراکی مناسب می یافته اند، به لزوم آدم خواری از میان بیگانگان انسانی می رسیم و در غالب آدمیان شرق و غرب عالم کشت و کشتار بین قبایل و نژاد ها را روا می یابیم. کشت و کشتارهایی که در میان خانواده ها نیز موجه بوده است و تا سال ها پیش نیز (و همچنان نیز به ندرت) در خون خواهی ها و تقابل های خونی (قصاص نفس) به ارث مانده است. خون خواهی که کشتن و جزای یک خون را در گرفتن جان دیگری آزاد می دارد. در حالی که این نیز جان گرفتن و کشتن و قتل است.

غیرخودی ها که در نمونه مدرن خود بیگانگان فضایی هستند که موجوداتی ترسناک، خون آشام، آدم کش، آدم خور، ستیزنده هایی بی رحم و دشمن همه معرفی می شوند، در سال های پیش تر از ادوار تاریخ بشر به آدمیان نسبت داده می شد و در پناه این نگرش برای آدمیان هر عمل و خشونتی را روا می گردانیده است. و یا خودی سازی آخرالزمانی که در پی یک نابودی بزرگ و کشت و کشتاری وسیع است کم از این نگرش های وحشتناک ندارد. حال با توصیفی که آنچنان که می خواستم گویا و شفاف نبود، باز به سراغ پنداره خارجی دانی می روم. گرچه مشکلات این روزها و محدودیت دسترسی به نوشته های قبلی نقصان ها و ضعف های فراوانی را در این نوشتار موجب می شود. ولی طرح عریان و خام این موضوع می تواند در طرح سوالات (پرسشگری) و پاسخ گویی به برخی ابهامات (روشنگری) و پختگی و ثبات آفرینی برای اندیشه ها مفید فایده باشد و امید است مخاطب از اشتباهات و ضعف های فراوان چه دراندیشه و چه در بیان (نویسندگی) درگذرد.

نگارنده به صورت قطعی اندیشه های تقابل با خارجی ها و به عبارتی تئوری های معطوف به بیگانگی را ذیل و جزئی از اندیشه خودی و غیر خودی می داند. خودی با توجه به جایگاه عرفی اش که بدیهی می نماید، نمی تواند تعریفی یکتا بیابد. بنابراین انطباق و اشتراک های طولی و عرضی و سهم بری و بهره مندی و سرمایه گذاری و تعلق گیری و تعلق دانی هر یک می تواند معرف خودی و شاخصه ای از تعریف خودی دانی باشد. این نوشتار با طرح چند سوال حول غیرخودی دانی تا رسیدن به بیگانه و خارجی بسنده می نماید. شاید در نوشته های پسین در آینده به این مقولات و بسط و توضیح نوشته کنونی پرداخته شود.

اما مرجع و منشا تقابل انسان ها چیست. آیا ضد در این میان یافت می شود و تقابل با ضدها صورت می گیرد یا اینکه هر تعامل و برخوردی در محیط چه در پی جدال و حذف باشد و چه در پی حمایت و هم نشینی و دوستی، مقابله و ایستی و تغییر آفرینی است. یعنی چرایی و چگونگی هستی و آیایی بودن و هستن و شدن برای وجود و عدم در این میان به وضع آرام و با ثبات و خواست مطلوب نسبت خودی می دهد و هر بر هم زننده وضع موجود و نگهدارنده حرکت را غیر خودی می گوید. که این یک فرض و قرداد است و می تواند صورت واقعیت داشته باشد و یا نداشته باشد. اما اگر فرض خودی و غیر خودی را مسلم بدانیم و بر حسب آن به جمع آوری و داوری بپردازیم، نخستین سوال فارغ از نگرش به عالم و هستی و وجود و لزوم نهادها و برنهادها و شاید فرانهادها این خواهد بود که آیا غیر خودی ضد خودی است وگرنه سوال اساسی همان خواهد بود که آیا خودی و غیرخودی داریم؟

آیا آنچه که خودی نیست در پی برهم زدن و برخورد با خودی است. باید توجه داشت که اساساً تاثیر پذیری و ایجاد ارتباط به دو امر و در برابر هم معنا می دهد و پس از آن می توانیم پیرامون ضد بودن آن صحبت کنیم. حال اگر ارتباطِ عمل و رفتاری را با خودی بدانیم یا اثبات نماییم، آنگاه با توجه به تحکیم و نگهداری خودی است و در غیر این صورت در نگاه مطلق نگر ضدخودی است. فرض نخست در این نگرشِِ مطلق تاثیرپذیری همه بر هر و دوم متفاوت بودن و ازخود نبودن امر دوم است که بنابراین هر غیر خودی یک ضد خودی است. وگرنه می توان غیر خودی باشد و بی ربط به خودی باشد. اما فارغ از اثبات این مسئله دشوار در امر سیاست تسلط معناپذیری و تفسیر یابی غیر خودی به ضدخودی را شاهد هستیم.

خودی در دنیای امروز "نوع بشر" و حتی فراتر از آن تمام حیوانات و حتی موجودات و طبیعت است. نگرشی که در دفاع از خودی انجمن های دفاع از حیوانات و دفاع از محیط زیست را به وجود می آورد و در حوزه انسانی در منشور حقوق بشر فارغ از رنگ و مذهب و نژاد و جنسیت و طبقه، انسان را یک خود نهایی و قابل دفاع می داند. اما این نگرش در عرصه عمل تا تحقق فاصله بسیار دارد و گاه همین فاصله مانع از حقیقت دانی آن می گردد که اگر هم حقانیت و تحقق در واقع جهان نیز صورت گیرد. اندیشه ستیز با بیگانگان فضایی و جنگ آخر الزمان مانع از توقف اندیشه اساسی مورد سوال در اینجا (غیرخودی ستیزی و جدال با بیگانگان و خارجی ها) خواهد بود.

اما آنچه که از جدال ها و نزاع های دوران پیشامدرن بر می آید و با تعریفی خاص در دنیای کنونی نیز می توان آن را بیان داشت، این است که غیرخودی در میان آدمیانی که پنداره ثبات و آرامش ندارند، به ضد خودی و جنگ افروزی می انجامد و غیرخودی که همان خارجی بودن است مرزهای گوناگون را می یابد. مرزهای سیاسی، عقیدتی، اخلاقی و انسانی، نژادی و قومی و ... و نمونه های فراوانی از آن را در روابط میان کشورها در دنیای کنونی، خوارج ادیان و مذاهب مختلف، مرتدین و محکومین نظام های سیاسی مطلقه، جدال قبایل، تقابل های گروه های سیاسی و مدنی با حکومت ها و ... می بینیم.

اما مسئله ای که موجب طرح این موضوع در ذهن من شد به اتفاقات اخیر در ایران نیز باز می گشت. تفکری در این میان وجود دارد که بیگانگی را به روابط میان حکمرانان و مردم نیز اطلاق می دارد. تفکری که مردم و دولت را نسبت به هم بیگانه و غیرخودی می داند. (نمونه ای از مرز اعتقادی و سیاسی است) بیگانه دانی که گاه با انقلاب های مردمی رخ می نماید و گاه نیز با رفتارهای اعتراضی گروه های مختلف از مردم در اشکال نرم و خشن. چنانچه در دوران معاصر در ایران این تفکر در گروه هایی چون جندالله و پژاک و سازمان مجاهدین خلق به گونه ای و در احزاب و گروه ها و جریان های سیاسی و مدنی و دانشجویی و زنان و صنفی و قومی و مذهبی به اشکال مختلف و به گونه ای دیگر مشاهده می شود.

تلقی و اندیشه بیگانه خوانی مخالف (حاکمان یا ساختار حاکمیت و نظام فکری مسلط) در امروز ایران به شدت وجود داشته است. همانگونه که در تاریخ این کشور و به ویژه در تاریخ معاصر دیده می شود، جنبش مشروطه خواهی، (قانون خواهی) آزادی خواهی و دموکراسی خواهی به صورتی پیوسته و با مشابهت های فراوان در جریان بوده است. فراموش نمی کنم چندی پیش در نوشته ای؛ ادبیات و انتساب های کنونی به گروه های مسلح را مشابه انتساب ها و ادبیات به کار رفته برای گروه هایی چون مبارزان جنگل، مجاهدین مشروطه خواه، فدائیان اسلام و عموم گروه های چپ در انقلاب 57 معرفی کرده بودم. (البته به اصرار دوستان از متن نهایی آن مطالب حذف شد. چرا که در گوشه هایی گمان تطهیر برخی مبارزات مسلحانه و بیان حساسیت برانگیز همسنگی مجاهدین خلق و جندالله و پژاک با جنگلی ها و مجاهدان مشروطه و فدائیان می توانست دردسرهایی را ایجاد کند.) از همین باب داوری های تاریخ نویسان و حاکمان وقت و داوری های جانبدارانه امروز و دیروز نمی تواند ملاک تشخیص و قضاوت باشد. به ویژه که بسیاری از قضاوت ها از سوی رسانه های دستگاه حاکم صورت می گیرد. (باز اضافه کنم که امروز نیز نظر همسنگی مبارزان تاریخ ایران و چه بسا جهان و البته اعتقاد مخالفت تام با مشی مسلحانه را با خود همراه دارم. به ویژه نفی خشونت که هرگزی را در برابر سرپیچی از آن گذاشته ام.)

اما نمادهای یک مجموعه خودی اگر مورد تردید و رد از سوی مجموعه قرار گیرد، بیگانگی و غیرخودی شدن آغاز می شود. مثلا در یک خودی ملی نمادها و مولفه هایی با شناسه ملی وجود دارد؛ رسانه ملی، قهرمانان ملی، ورزشکاران ملی، نویسندگان ملی، زبان و فرهنگ ملی، پرچم ملی و ... و یا در یک نظام فکری اصول عمومی وجود دارد و مثلا در یک خودی مذهبی نیز نمادها و مولفه هایی با شناسه دینی وجود دارد؛ نماز (جمعه و جماعت)، مکان مقدس (بقعه و مسجد)، مبلغ دینی (روحانی و فقیه)، عبادت (دعا و ندبه و زیارت)، کتاب دینی (قرآن و حدیث)، الگوی دینی (امام و عالم) و ... که با مورد تردید قرار گرفتن هر یک از نمادها و مولفه ها در دراز مدت یا کوتاه مدت در مجموعه خودی جدال و گسست و جدایی رخ می دهد و یک خودی دچار چندپارگی و خارجی شدن نسبت به هم و بیگانگی و سرانجام ییگانه و خارجی ستیزی می شود که هر یک می تواند به صورتی تقابل و ستیز را به نمایش درآورد. (تشکیل فرقه ها و مذاهب دینی و جدال های گاه خونین آن ها نمونه های گویایی از خارجی و بیگانه دانی است)

در رفتارهای چندین سال گذشته نیز مشهود بوده است که گروهی سیاسی با فرض و تلقی بیگانگی حکومت با مردم در پی اخراج و حذف (براندازی) بوده است. بعضی از این گروه ها توانسته اند در حداقل هایی به توافق رسیده و سطح تقابل خویش را کم نمایند و گاه به صفر برسانند. ولی برخی گروه ها در نهایت بیگانگی و خارجی بودن ارزش ها و اعتقادات قرار دارند که نزدیک شدن آن ها و رفع جدال موجود ناممکن بوده است. حال اگر این تلقی در مردم نیز ایجاد شود، دو حالت وجود دارد؛ که یا حکومت افتراقات و فاصله ها را برطرف کرده و خود را با مردم و مجموعه ارزش های مردم همراه کند و برای خودی بودن خود را در خودی مردم قرار دهد که این امر مستلزم اصلاحات اساسی در ساختار حاکمیت و ارزش های دستگاه حاکم و حتی رهبران و کارگزاران دستگاه حاکم است که از بالا صورت می پذیرد. به عبارتی براندازی توسط حاکمان مدیریت و نام اصلاحات می یابد و یا اینکه مردم خواست خود را به حاکمان تحمیل کرده و خود ارزش های جدید را معرفی و مستقر می نمایند. بنابراین در تصور هرمی از جامعه براندازی از پائین بوده و نام انقلاب می گیرد. البته هر یک از حالت ها در وضعیت ها و با ویژگی های متفاوتی تحقق می یابند. مثلا در انقلاب ها؛ نوع مسلحانه و خشن (کلنگی) و مسالمت آمیز و نرم (مخملی) داریم و یا در براندازی های از بالا؛ مسالمت آمیز (اصلاحات) و خشن (کودتا) وجود دارد. به همین گونه ها نیز می توان اقسام و وضعیت های دیگری را معرفی کرد. (چنانچه در اتفاقات اخیر ایران نام کودتای سفید بر مهندسی آرا و تقلب در انتخابات نهاده شد) البته در براندازی ها و تغییرات این گونه نیست که یک عامل (حاکمان و از بالا و یا مردم و از پائین) حضور داشته باشد و فقط عامل موثرتر بیان می شود. وگرنه بی تردید باید هر دو عامل حاضر باشند.

اتفاق افتاده که مثلا افرادی خود را به یک گروه و مجموعه متعلق بدانند یا اینکه امری و نمادی را به خود و گروه و مجموعه خود متعلق بدانند. عباراتی چون؛ تیم ما پیروز شد، ماهواره مان را فرستادیم فضا، دانشگاه مان را خودمان اداره می کنیم، منابع نفت ما فراوان است، انرژی هسته ای حق مسلم ماست، شهر ما خانه ما، برای اهالی محله امان و اقواممان احترام قائلیم، این قانون ماست و ... که حاکی از تصمیم ها و همرایی هایی در مجموعه های خودی است، معرف این تعلق دانی ها و مرزهای خودی است.

حال اگر در یک مجموعه ای از اتفاقات شکاف و بیگانگی حاصل شود، آن گاه ممکن است که تیم ملی یا رسانه ملی دیگر پسوند ملی نداشته باشد و با عباراتی دیگر همراه شود. پیشرفت نظامی و موشکی و فضایی و هسته ای را ملی ندانیم و خواست یک گروه محدود بنامیم. مدیران، اساتید، مسئولان و حاکمان را غاصب و نالایق و خارجی و بیگانه بنامیم. سرمایه های نفتی و سایر سرمایه های کشورمان را چپاول شده ببینیم. قانون کشور و فرهنگ و رسوم موجود را تحمیلی و نامشروع و غیرخودی و بیگانی و خارجی بدانیم و در مسیر اعتراض به آن و معرفی خواست های خودی، شهر و ساختارهای موجود را با تنش همراه کنیم و مواردی از این دست. بنابراین هرگونه تعارض و تفاوت با خواست های عمومی با تشکیل دو اندیشه خودی و غیرخودی و گسست بین آن ها منجر به تلقی عمومی بیگانگی، به جدال و ضدیتی معطوف به تغییر منتهی می شود. تغییری که گوهر براندازی است.

اما باید در نظر داشت که این خودی و غیر خودی اگر مدیریت نشود، مشکلات فراوانی را ایجاد می کند. در انواع خشن بیگانه ستیزی همان گونه که پیشتر هم گفته شد کشتار و قتل عام وسیع و نابودی کامل آنگونه که در نسل کشی ها و جنایات جنگی و نابودی های دسته جمعی دیده شده است، چنان مایه تاسف و نگرانی است که بازداری از این وقایع و جلوگیری از تلقی خارجی دانی لازم می گردد. در انواع سیاسی و عقیدتی امروز نیز بیگانه ستیزی با توسل به مبارزات مسلحانه یا مشروع دانی ترور و توسل به تروریسم فجایع بسیار به بار می آورد. بنابراین آنچه که اهمیت دارد یافتن دایره خودی پیش از برطرف کردن تعارض میان خودی و غیرخودی و سپس یافتن ارزش هایی عمومی برای یک خودی بسیط و رسیدن به جایی است که خودی و غیرخودی معنای خویش را از دست دهد. آنگونه که با منشور حقوق بشر تلاش های موثری شروع شده است.

اما فارغ از منتهی شدن خودی دانی به خودی دوستی و غیرخودی شناسی به غیرخودی ستیزی و بیگانه ستیزی، مسائل فراوان دیگری هم طرح می شود. توجه به سرمایه، مالکیت، اشتراک و سهامداری و ... نیز در میان آدمیان حول خودی و غیر خودی طرح می شود که در آینده به آن خواهم پرداخت. البته گرچه آرمان گرایی بی سرانجامی است ولی مردود دانستن خط کشی ها و خودی و غیرخودی هم مد نظر خواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

تغییر وضع موجود یا براندازی نرم

قصه تلاش برای براندازی این روزها بسیار برای ایرانیان آشنا شده است. عبارتی که سال ها پیش به مانند بسیاری از محرمات جامعه در عرصه سیاسی، احتیاط ها و اجتناب های فراوانی را بر می داشت. اما امروز حرمت شکسته و عادی و هنجاری واژگون گردیده تا از ضد ارزش به یک ارزش ستودنی در میان مردم (و به ویژه مخالفان ساختار کنونی) مبدل شود. البته مراد آن نیست که اساساً ضد ارزشی در میان بوده است. بلکه افکار عمومی فاصله گیری تا براندازی را لازم می گردانیده (حداقل در مقام طرح مسئله) و قصد و عمل براندازانه به اجبار در حجاب و پوشیده به راه می افتاده است. لیک امروز قصه اندکی متفاوت شده و در پی ساختار شکنی های صورت گرفته در دو سر ماجرا تغییرات چنان بوده است که در ارزش یابی های کنونی و قیاس با دیروز با واژگونی برخورد می کنیم.

در طول این سال ها وقتی از جزوات مبارزات مسالمت آمیز در ایران سخن گفته می شد و یا بر ارزش های یک مبارزه مسالمت آمیز و ضرورت تشکیل کمپینی اینچنین سخن رانده می شد، چنان با نگاه تردید و ابهام به آدمی نگریسته می شد که همین توجه ها و سخن های پسینی موجب دردسر و گاه توهمات منجر به اقدامات و فاجعه ها می شد.

کتابچه های جین شارپ به ویژه از دیکتاتوری تا دموکراسی او و نگاهی به مبارزات گاندی و ماندلا و انقلاب های رنگی و مبارزات مسالمت آمیز در چین و صربستان و اوکراین و بلاروس و گرجستان و قرقیزستان و لبنان و میانمار و کودتاهای متعدد در سراسر دنیا و انقلاب لهستان و حتی اتفاقات دوران گورباچف در شوروی و وقایع پس از جنگ جهانی در اروپای شرقی و دیکتاتوری های آن منطقه و شرح انقلاب هایی چون مجارستان و کوبا و بسیاری موارد دیگر در تاریخ معاصر در کنار فلسفه خوانی و علاقه به اندیشه های سیاسی و تاریخ دانی می توانست فرد را در مظان اتهام از سوی دستگاه های امنیتی قرار دهد که عمدتاً نیز چنین شده است.

اینکه دغدغه ای و تلقی از ساختار موجود و پندار توانایی و یافت الگو و ساختاری مناسب، خیزش و لااقل ایستادنی را حاصل شود، بدیهی است و آنچه که در پی آن می آید انتخاب های پسینی انتخاب گری و آزادی منشی نوع بشر است که خرده گیری بر آن بی انصافی و منزل در سرای بیداد و استبداد است. در امروز ایران وقایع متعدد به سوی پنداره ی وجود حاکمیت دیکتاتور نهاد و استبداد منش راهنما است و همین تلقی از وضع موجود در کنار در هم تنیدگی دنیای امروز انتظاراتی را موجب می شود. انتظاراتی که گاه ریشه در گذشته ها و طلب های خویش از زمین و زمان دارد و گاه ریسمان را به آینده و آرزوهای دور و دراز می اندازد.

خواست تغییر وضع موجود در کنار رفتار و اخلاق مسالمت آمیز کنونی نوع بشر باب انقلاب های مخملی (براندازی های نرم، انقلاب های رنگی، مبارزات مسالمت آمیز، تغییر ساختار حاکمیت از طریق نتایج تشکیل و فعالیت کمپین مبارزه مسالمت آمیز) را در دنیا باز کرد. در طول دوران دانشجویی به کرات با این عبارات برخورد کرده ام و هر عملی که از سوی منتقدین وضع موجود انجام می شده است تلاشی برای براندازی دانسته و معرفی می شده است. اگرچه 18 تیر و طرح رفراندم و تحریم انتخابات نقاط اوج توجه به براندازی در ایران بود که نتوانست به فرهنگ عمومی راه یابد ولی تلاش های منتقدان وضع موجود (فعالان سیاسی و مدنی،اصلاح طلبان و نوگرایان دینی، روزنامه نگاران، دانشجویان، زنان، کارگران، معلمان و قومیت ها و اقلیت ها) به شناسه عناد با حاکمیت و خواست براندازانه سرکوب و تنبیه می شد. حال باید فارغ از داوری ها پیرامون عملکرد های ایشان و برای کوتاه کردن سخن بسنده کرد که خواست تغییر وضع موجود و رفتار و مبارزه مسالمت آمیز نه تنها ناپسند نبوده که بسیار پسندیده و ستودنی نیز است. ساده تر از این جمله های پذیرفتنی چه که اگر مردمی حکومتی را نخواهند، حاکمان باید تمکین کنند و اگر رهبر و سلطانی را مردم نخواهند باید برود. و مگر فراتر از این خواست تغییر وضع موجود و مسالمت آمیزی و امنیت طلبی و آرامش و رفاه خواهی خواهد بود که مردمی بیایند و به شجاعت تمام خواست های خودشان را بگویند. بدون واسطه و صادقانه با حاکمانشان سخن بگویند و از آن ها بخواهند که اراده خویش را به حق انتخاب و آزادی بازگردانند و به این اصول احترام گذارند و به سرای قدرت و منافع نرانند. فراموش نمی کنم در چه نشست ها و گردهمایی ها به تاکید شنیده ام که بسیاری گفته اند که یک تغییر مسالمت آمیز را بر هر آنچه در ایران ممکن است رخ دهد ترجیح می دهند. در گفتمانی انقلاب مخملی را در برابر انقلاب کلنگی می خواهند و در جایی می خواهند رنگ سرخ انقلاب را بستانند و جایی دیگر می خواهند خشونت را بر زمین بزنند و رسوا کنند و محو سازند و هزاران عبارتی که به اشاره و هشدار شنیده ایم.

فراموش نکنم می خواستم اشاره ای هم به مسئله ای از بازداشت سابق خودم هم داشته باشم که وقتی با اتهام تلاش برای براندازی مواجه شدم نه تعجب کردم و نه سردرگم و حیران ماندم که رسم دروغ پردازی ها و پرونده سازی ها برایم آشنا بود. اما پیش رفتن اتهام سوالاتی را ایجاد کرد که چگونه پاره ای مطالعات و اندکی دست نوشته ها و چند جمله ای از گفته های خوش و بشانه جمع های دوستانه و انگیزه کاوی ها و غرض سنجی های چندین مقاله و مطلب، خود یک داستان مفصل از فعالیت های براندازانه چندین ساله می شود. داستانی که مجوز نشرش را از تلقی اوهامی دوستان و اشتباهات بزرگ ساده انگارانه می گرفت و توهماتِ ساکتِ دیدن و شنیدن در پرحرفی ها و طوفان های ذهنی تا به کارشناسان وزارت اطلاعات و سناریونویسان اطلاعاتی می رسید، مفصل تر از "از دیکتاتوری تا دموکراسی" جین شارپ حادثه آفرین می شد. حال در این تجربه شخصی یافتن آنچه که موجب این تلقی شده است را امری شخصی می دانم که یاری رسان خودم خواهد بود. ولی دو توصیه سکوت در برابر بسیاری کنجکاوی های غیرعالمانه و پرهیز از دانستن و آگاهی دادن از آنچه که ضرورتی برای آن نیست را کافی می دانم. (دانستن اینجا از جنس اطلاعاتی است که در زمره دانش ها و آگاهی ها زاینده نیست.)

با توجه به اینکه فرض نامطلوبی ساختار موجود برای نگارنده فراتر از یقین رفته است. در یافت بهتری و برتری مسیر تغییر در میان سال های تاریخ و سطرهای مکتوبات اندیشه های ژرف و تاثیرگذار آنچه که امروز محل بحث است نیک تر می نماید که در اینجا قصدی برای پیش رفتن در این گفتار نیست و باز به آینده موکول می شود و خواست اجتناب از طولانی شدن مطلب فقط ذکر چند نکته که به دلیلی در این روزها در صحبتی با یکی از دوستان طرح شده را مکتوب می کنم. چرا که هنوز معتقدم برای اینکه بهتر گامی را به پیش برداریم باید تمام تجربیاتمان و نظراتمان را مکتوب کرده و در اختیار دیگران قرار دهیم.

بیشتر اصول یک تغییر برای وضع موجود، جهانی و اساسی است و در کنار اندک قواعد بر اساس فرهنگ و آداب بومی قرار می گیرد. آن هنگام که گاندی اسوه شجاعت و صداقت ملت خویش شد، نمی پنداشت زمانه ای دیرتر تمام رهبران انقلابی جهان بدون شجاعت و صداقت شانسی نداشته باشند. اگر شجاعت با گفتن و نوشتن همراه شود و خودسانسوری ها و سانسورها تحقیر شود. اگر فاشگویی ها و افشاگری هادروغ ها را بر ملا کند. اگر بی پروایی ها و بی پرده گویی ها، چاپلوسی ها و متملق گویی ها را رسوا کند. اگر با صراحت و رک گویی تظاهر و ریا خوار شود. اگر ذلت مبهم گویی ها با روشنی سخن کنار رود؛ شاید دیگر نیازی به شجاعت ایستادن و مبارزه کردن هم نباشد. دیگر دیکتاتوری ها که به گفته یکی از مبارزان مجارستانی حکومت در پشت متملق گویی ها و کاسه لیسی ها است دوامی نیابد.

اگر صادق بودن فعالان در کنار شجاعتشان آن ها را مورد اعتماد گرداند، آنگاه برای تغییر وضع موجود شرایط مهیا است. اما هر تغییری نمی تواند مطلوب باشد چه آنکه اگر ایراد به دیکتاتوری و جفاهای نظام استبدادی و خشونت فراوان این دستگاه است که یک تغییر خشن نمی تواند مراد فعالان را برآورده کند. همانگونه که صداقت و شجاعت (به ویژه شجاعت در بیان) در مسیر تغییر، اصول فعالان می گردد، می بایست پس از تغییر به عنوان ارزش های اساسی و معیار سنجش گردد. پس اگر خشونت استراتژی و اصل مبارزه باشد، آنگاه پس از از تغییر چه خواهد شد. باز رفتن به سوی وضع پیشین صورت نمی گیرد. پس نفی خشونت نیز باید یک اصل باشد. همانگونه که قانونگرایی باید یک اصل باشد.

بیان مطالب بالا به این دلیل است که توجه به ریشه های گزینش اصل های یک تغییر مهم بوده و از این طریق کشف و به ریشه داری و گاه همیشگی و هم جایی بودن آن ها پی برده می شود. اگر در اتاق بازجویی نفی خشونت، شجاعت و صداقت سرکوب می شود. اگر رسانه های نظام دیکتاتوری با استراتژی قانونگرایی و نفی خشونت سر جنگ دارند، نمی توان به سادگی از آن ها گذشت. اما فقط ارزش آفرینی و جامع نگری در ارزش های جدید برای ساختاری جدید کافی نیست و زمانی ارزش های نو می توانند موفق شوند که ارزش های خود ساخته نظام پیشین با سوالات و ابهامات اساسی و تردید های جدی روبرو شوند. هماگونه که گفته شد شجاعت در بیان نقشی اساسی دارد ولی آنچه که در مبارزات سال های اخیر بیشتر اهمیت یافته است تابوشکنی و رفتارهای ساختارشکنانه است. به خصوص اینکه در دیکتاتوری ها اصول و ارزش هایی وجود دارد که تخطی از آن ها استمرار و بقای نظام حاکم را با خطر جدی مواجه می کند. پس علاوه بر ارزش آفرینی ها در بستر فعالیت ها و توجه به تثبیت برای دوران پس از تغییر، برای استقرار مطلوب در جهت خواست های دایره تغییر، تابوشکنی و رفتار ساختارشکنانه برای شروع شکست وضع موجود و رسیدن به وضعی جدید (حاکمیتی جدید) لازم است.

در مجموعه رفتارهای اعتراضی در کمپین مبارزه مسالمت آمیز حرکت عمومی و خواست عمومی نیاز به معرفی دارد که این فعالیت ها لزوم هویت اعتراضی و ماهیت اعتراضی را همزمان دارند. یعنی اینکه یک فعالیت عمومی باید برای همگان (جامعه مخاطب) به معنای اعتراض باشد و در حین و در پی عمل اعتراضی اینچنین معرفی شود. - به عنوان مثال اگر شعار خاصی داده می شود. بر روی اسکناس یا هر کاغذی که رها می شود، کارتن بسته بندی، بر روی زمین و ستون ها و دیوارها و درها و ... عبارتی نوشته می شود. کشوری خاص هدف می شود و کالاهای آن تحریم می شود. یا تیم های ورزشی آن با هو و سوت اعتراضی روبرو می شود. رادیو و تلویزیون رسمی و کالاهای تبلیغ شده در آن ها تحریم می شود. مردم در ساعتی خاص در شب بر بام ها شعار می دهند. در روز چراغ های اتومبیل ها روشن می شود. بوق خودروها به صدا در می آید. به منظور اخلال در نظام اداری و دولتی مقرر می شود همه در ساعت خاصی از روز به بانک ها یا ادارات پر رفت و آمد مراجعه کنند. در روز خاصی در هفته به اداره ای دولتی مراجعه کنند. مردم در روز خاصی به محل کار خود مراجعه نکنند. در یک روز همه اتومبیل ها را بیرون بیاورند. در یک ایستگاه اتوبوس یا مترو همگی جمع شوند. لباس خاصی را بپوشند. در ساعت خاصی از شب وسایل پر مصرف را به کار گیرند یا در مورد گاز و بنزین و آب و هر آنچه مدیریتش به دولت مربوط است اقدامات هماهنگ و عمومی داشته باشند و ...

لازم است اعتراضی بودن این موارد برای همه مشخص باشد. اینها در جامعه ای که تجمعات به سختی برگزار می شود اهمیت بیشتر دارد. در چنین جامعه ای باید همیشه و به هر شکل ممکن پیشنهادها را به میان مردم برد و به ساده ترین شکل ها و در دور افتاده ترین مکان ها جزئی از جریان اعتراضی شد. (حتی با یک خودکار و ماژیک) بنابراین لیستی از فعالیت هایی که می بایست انجام شود و تقویمی که براساس آن عمل می شود، توسط مردم تهیه شده که در این میان فعالان سیاسی و مدنی نقش راهنما را خواهند داشت.

حال همه این توضیحاتی که ارائه شد متوجه مردم است و در میان فعالان فعالیت ها و نقش ها کمی متفاوت است. در مورد فعالان که اساساً جریان پیشرو و خط شکن نیز محسوب می شود و عمده تابوشکنی ها و رفتارهای ساختارشکنانه توسط ایشان انجام می شود، داستان کمی متفاوت است. با توجه به پیش بینی محدودیت ها و محرومیت ها و محکومیت ها؛ روزنامه نگاران سایت های اجتماعی را جایگزین خبرگزاری ها و پایگاه های خبری می کنند. روزنامه های الکترونیکی و وبلاگ ها جای روزنامه های کاغذی را می گیرند. فعالان در نحوه عملکرد، ارتباطات، حضور در برنامه ها و ... خود تغییرات اساسی ایجاد می کنند. اگرچه شرایط سخت تر می شود ولی نهاد های مدنی (و مستقل) فعال تر و توانمندتر می شوند. این نهادها مقاوم تر و منظم تر شده و هویت واقعی می یابند و در نتیجه فعالیت ها واقعی و اصیل شده که می تواند ملاک داوری و سنجش دقیق شرایط حال و آینده باشد.

آنچه که در سه بند بالا بیان شد بسیار بدیهی است و بیان آن نیز بیشتر برای ایجاد همین تلقی بوده است. ولی همین امور بدیهی و ساده اهمیت بسیار زیادی دارند. کافی است که مراجعه ای به مجموعه های نوشته شده پیرامون دستور کار انقلاب های مخملی یا به عبارتی تشکیل کمپین های مبارزات مسالمت آمیز و عمل در آن ها انداخت تا متوجه موضوع شوید. تشکیل، سازمان دهی، نمادسازی، ارتباط گیری و اتفاقات ساده ای دیگر که در یک فعالیت دانشجویی نیز به چشم می خورد تمام درون مایه این مجموعه ها و کمپین هاست. در واقع انقلاب مخملی یا براندازی نرم فراتر از خواست عمومی تغییر وضع موجود با حضور آگاهانه مردم نیست. چیزی بیشتر از یک اعتراض هدفمند عمومی نیست. تنها نوگرایی ها و خلاقیت ها و ابتکارات زمانی و مکانی در نحوه عملکردها و معرفی ارزش ها (تغییر الگو و نماد ارزش ها) قصه ای جدید را در موارد مختلف روایت می کند. بنابراین در پایان فقط دو نکته را برای ادامه این مسیر در کنار همه اصول لازم می دانم. یکی ضرورت تابوشکنی و دیگر توجه به رفتارها و اقدامات جدید.

در مورد رفتارهای نو باید سخت گیری ها را کنار گذاشت و نسبت به تغییر رویه ها و خروج از قواعد پیشین سخت نگرفت. بلکه آن را به مثابه یک ارزش و ضرورت در نظر آورد. به عنوان مثال برای آینده دفتر تحکیم وحدت پیشنهادی را می توان آورد. برگزاری نشست سراسری و انتخابات برای دفتر تحکیم وحدت یک ضرورت و یک نیاز مبرم است. حال فضای کنونی امنیتی در ایران برگزاری چنین نشستی را بسیار سخت می کند. پس باید یا کلیه فعالیت ها را متوقف کرد و یا با اجرای روال همیشگی به استقبال خطرات بسیاری رفت و یا دنبال راهی دیگر بود. راهی که در آن شرایط نشست های قبلی اعم از سخنرانی، بحث و گفتگو میان اعضای شورای عمومی، ارائه گزارش اعضای شورای مرکزی، ارائه طرح ها، رای گیری ها و تهیه مصوبات و انتخابات شورای مرکزی تقریباً رعایت شود. در این شرایط برگزاری نشست مجازی از طریق اینترنت با ایجاد وبلاگ سخنرانی ها و ارائه مقالات، معرفی ایمیل ارائه نظرات، در اختیار قرار دادن ایمیل رسمی تمامی انجمن ها و معرفی همه اعضا به همدیگر با مدیریت شورای مرکزی، ارائه وبلاگ تبلیغات و ایمیل های هیئت های اجرایی و نظارت در صورت برگزاری انتخابات و بسیاری مسائل دیگر با رعایت تمامی رویه ها و اصول مرامنامه و اساسنامه ی (عرفی مجموعه) می تواند کارگشا باشد. همچنین ارائه گزارش خصوصی از تمام روند در پایان پروسه به تمامی اعضا می تواند اعتماد ساز و رفع کننده شبهات نیز باشد.

بنابراین ارائه یک روال جدید با رعایت صداقت می تواند در کنار حفظ انسجام و امنیت فعالین یک مجموعه از بار هزینه های اضافی ممانعت به عمل آورده و انرژی مجموعه را بعدتر در مسیرهایی چون ایفای نقش جریانات پیشرو و لزوم ساختارشکنی ها، آگاهی بخشی های شجاعانه و راهبردی و فعالیت های سیاسی و مدنی فراگیر تا تغییر وضع موجود و تحقق آرمان های یک ملت پیش برد.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

دیکتاتوری ایرانی2 – قصه ی جدید بنیادگرایان

سال ها پیش وقتی در روزهای گذار از کودکی به نوجوانی در انتخاب های نخست زندگیم، موضوع مطالعه ای را برگزیدم، انتخابم با فضای عمومی زندگیم متفاوت بود. یک بستری سنتی سیاست گریز، مذهبی ولی غیر رسمی هم نمی توانست مرا به سوی فلسفه و بعدتر جامعه شناسی و انسان شناسی و نقادی دین پیش برد. مسیری که در فضای ایران همگی به سیاست ختم می شد. گرچه برای من با توجه به فضای اطرافم تغییرات بسیار برای رسیدن به نقطه کنونی لازم بود. تغییراتی که باورش برای بسیاری هنوز امکان پذیر نیست. علاقه به بزرگی آدمی را در خامی و ناپختگی به سوی نام ها و کتاب های شناخته شده می کشاند. ولی اتفاقات و تردیدها در همه انتخاب ها، توالی نقض هایی که بر باورها می آمدند و باور و ایمانی را می شکستند و اعتقادی جدیدی می آفریدند و نه این و نه آنی و سرانجامی که دوباره این بود. لیک با همه سیلان و حرکت ها باز تثبیت هایی نیز حاصل می شد. نتیجه سرگیجه و حیرانی در میان انبوه عبارات و شعارهای خدایگان اندیشه سیاسی و بزرگ فلاسفه تاریخ و نامیان اندیشه ایرانی فرار از همه ی نام ها و بسنده کردن به حال و آدم های زمان خویش بود.

اما این این توجه بیش از پیش به سوی اندیشه سیاسی گام برداشتن را موجب می شد. توجه به اندیشه های معاصر و نظریه پردازان و رهبران اندیشه ایرانی یک مطالعه و دانستن و آگاهی اندوختن از سفره نظر و تفسیر و نقادی نبود. یک انتخاب برای رفتن و ساختن بود. یک برخاستن و شاید هم سازش و نشستن. خلاصه در این رهگذر قوم و ملتی شکل می گیرد. قومی که گاه بر راستی می روند، گاه برای معاش همت می کنند. گاه بسنده به داشته خویش دارند و گاه برای زیاده خواهیشان بنده خوی خشونت و تجاوز می گردند، گاه توانایی بهره از سرمایه و همه داشته خویش را ندارند. گاه قوم ماندن می شوند. گاه قوم آزادی و گاه قومی با تعریف و یافت و بافتی دیگر.

گاه در میان هزاران بیداری پیدا می شود. کسی که می داند و نمی تواند سر به زیر افکند و برود و به قول دکتر سروش فردی که پیامبر قوم خویش می شود. فردی که رنگ حقیقت می گیرد و تسلیم اراده خویش و ارباب زمانه و سرنوشت خود و قومش می شود. ولی نیافتم که قرار است این قوم پیامبرش را بیابد و یا پیامبر می آید و قومش را بر می گزیند و دوستش می دارد. باید دید که پیامبر کمر همت بسته این قوم عزم ساختن و پرداختن را به سرانجام می رساند و یا هرگز نبوده و این ملت است که خود قهرمان اسطوره های خویش می شوند.

اما باز بحث این ها نبود و تنها مقدمه هایی که دوستشان می دارم برای گفتن یک جمله بسیاری از کلمات را در بند می آورد. جمله ای که نمی توانم حکم برتری آن را به اثبات برسانم و همین انگیزه ای برای تلاشم خواهد بود. آنچه که حاصل این چند روز زندگیم بود و بسنده کردن به اندیشه معاصر ایرانی برای درک و شناخت بهتر و برای فعالیت و اثرگذاری بیشتر و موثرتر امروز یک تثبیت شده ی تغییرات پی در پی بوده است که ابطال ناپذیری آن در نزد من برایم دغدغه ای برای اثبات آن به دیگران شده است. حال که سخن به اینجا رفت سخن دیگری هم بگویم. البته به جای بحث مفصل پیرامون آنچه اثرگذارترین مفهوم که در زندگیم با آن برخورد داشته ام، بسنده می کنم که مفهوم پیامبر قوم خویش شدن (بودن) را از روزی که دانسته ام ایمانم را شکسته تا این بار یقینی رابر پا سازد. باوری که یکه رفتن و برای خویش ساختن را مردود ساخت و دائم نگاه را به پشت سر انداخته و دست را برای یاری و همگام و همراه ساختن دیگران در اینچنین صعودی دراز گردانیده است.

و اما

1- در باب دیکتاتوری ایرانی از اقتدارگرایی و انحصارطلبی به عنوان پایه و اساس دیکتاتوری سخن رفت و به ارادت ورزی به عنوان بستر عام تولد دیکتاتوری اشاره شد. لیک دیکتاتوری ایرانی برای بازخوانی احتیاج به کنکاشی در ساختارهای سیاسی و اندیشه های حاکم بر آن دارد. قصه اصولگرایی و بنیادگرایی که دهه ای است بر ادبیات سیاسی ما حاکم شده است و در اندیشه سیاسی جایگاه برتری یافته، در گفتمان ایرانی به سان سایر امور تعریف و معنای ویژه خویش را دارد. سال های نخست دهه 70 جواد لاریجانی ها در سلسله مباحثی برای اولین بار پرداختی جامع به ساختار اصولگرایی به عنوان شیوه ای از حکمرانی داشت. محمد جواد لاریجانی که هم سابقه شاگردی های او و هم سابقه خانوادگی و هم بحث ها و جدال های اندیشگی او، او را در جایگاهی ویژه می نشاند به عنوان تئوریسینی از جریان تند و محافظه کار ایرانی در زمره خالقان اصولگرایی نشست.

فاندمنتالیسم که در فارسی هم معنای بنیادگرایی و هم اصولگرایی می دهد، واژه ای مناسب برای تحلیل این وضعیت و گذار و پیوند برای استقرار نظامی نو می باشد. بنیادگرایی مقوله ای بود که از نخست روزهای تولد در فضای ایران ریشه گرفته در حوزه علمیه و جمع روحانیون بود. حال آنکه اصولگرایی یک مقوله برجسته تر در حوزه فلسفه شناخته می شد. بنیادگرایی در فقه و نظام دینی منزل کرد و اگرچه حوزه با حضور اصولیون فلسفه دانی را هم روا می دانستند ولی باز زیاد به سراغ آن نمی رفتند و به کلام و چند اثر فلسفی اسلامی قانع بود. این روزها آیت الله مصباح یزدی شناخته شده ترین فرد در میان حاضران حوزه قم است که با شنیده شدن نام بنیادگرایی نگاه ها و نظر ها به سوی او جلب می شود. اما نام دیگری که در این سال ها بیش از پیش ذکر شده است؛ احمد فردید است. او و شاگردانش نیز سهم به سزایی در فاندمنتالیسم ایرانی و البته در اصولگرایی و بنای جدید حکمرانی در ایران دارند. اگرچه شاگردی لاریجانی در محافل خصوصی فردید او را به شاگردی تام برای وی مبدل نساخته ولی رئیس فرهنگستان علوم دکتر رضا داوری در کنار نام های شناس و ناشناسی چون مددپور و صادقی و ... مبلغ فلسفه هایدگری – ایرانی و به عبارتی هایدگر به روایت فردید (یا روایت ایرانی از هایدگر که لزومی بر انطباق بر هایدگر هم نمی بیند) شده اند و در انبوه جزوات و کتاب های حمایت شده از سوی حاکمیت به تبلیغ و آموزش اندیشه های او پرداخته اند. اگر روزگاری فقط حوزویانی چون مصباح معلم و مدبرِ تربیت و آموزش و پرورش در ایران بودند حال فلسفه دانان نیز به یاری شتافته اند تا داستان تغییر کند و قصه ای جدید شروع شود.

باید توجه داشت ذکر اسامی در پی راهنمایی بحث کنونی است وگرنه واقفم که عادتی بد تلقی می شود که تمام امور را بخواهیم بر یک فرد و اندیشه او بار کنیم و این رفتار در حوزه اندیشه نکوهیده می گردد. لیک تاثیرگذاری مولدان و محرکان سیل آثار اندیشه های ایشان چنان است که مزمت حیران مانی در چند کلمه و عمل گریزی را تاب می آورد و همت را بر نام ها می گذارد و حقایق و اسرار را در چند کاغذ و قلم رفته ی ایشان می کاود. حال اگر اشتباهات و غرض ورزی های روایت ایرانی صورت دیگری هم بنماید؛ ایرادی نیست. چون که اساسا نه حکمی بر خوب و بد بوده و نه ارزش گذاری ثابت و پیروی از آن در ساحت اندیشه معنا دارد. اندیشه؛ ماندن و رفتن، حقانیت و ابطال و ضعف و قوت می شناسد و باز اساسا این نوشتار فارغ از داوری سخن می گوید.

نوشتار کنونی سعی در واژه شناسی و پیشینه نویسی بر بنیادگرایی – اصولگرایی ایرانی ندارد و تنها در پی بیان ویژگی های کنونی جامعه ایران و تفاوت هایی است که بنیادگرایان اسلامی دهه نخست انقلاب را از سایرین جدا می سازد و اتفاقات جدید در عرصه سیاسی و قدرت گیری اصولگرایان را تحولی نو در ساختار قدرت در ایران می داند.

اگرچه تعاریف متفاوتی برای بنیادگرایی آمده است ولی تعریفی مناسب؛ تمام حقیقت را در انحصار خود دانستن و پنداشتن دیگران به عنوان گمراهان آمده است. بنیادگرایی دینی که با زایش گروه های تندرو و تروریست در جهان اهمیت جهانی یافته ، این روزها مجالی برای طرح مجرد بنیادگرایی نداده است. القائده، سپاه محمد در شرق اسلامی، جیش المهدی در عراق، اخوان المسلمین در غرب اسلامی و حکومت روحانیون در ایران (ولایت فقیه) و تابعین آن ها در سایر کشور ها که خود را تنها نظام اعتقادی و سیاسی بر حق جهان می دانند و دیگران را گمراه می شمارند؛ در زمره و در واقع صاحبان بنیادگرایی معاصر هستند. شاید جمله ی "... هدایت بفرما، اگر قابل هدایت نیستند؛ نیست و نابود بگردان"، برای حاضران محافل دینی آشنا بوده و چنان عمومی در تریبون ها و در آموزش و توصیه به وعاظ و سخنرانان حضور داشته که چون لعن نامه های مذهبی تشیع امری عادی تلقی و تکرار شده باشد. به هر حال امروز دیکتاتوری ایرانی را می توان همان صورت یابی فاندمنتالیسم در جمهوری اسلامی دانست.

2- با ظهور اسلام در شبه جزیره عرب و گسترش اسلام، ایران همیشه سرزمین مناسبی برای جریان اندیشه های جدید بوده است. اگر مرکز اسلامی (از حجاز تا شام و عراق) علاقه ای به نوگرایی نداشتند، غرب اسلامی (به ویژه مصر) و شرق اسلامی (به ویژه ایران) محل زایش اندیشه های نو بوده است. اعتزالیون و اسماعیلیان و فرقه های متعدد احسائی و شیخیه و بابیه و بهائیت و حجتیه و ... و سرازیر شدن اصولیون شیعه به قم گواهان بسیاری بر این ادعا است. شاید بی دلیل نبود شیعه ایران را بر می گزیند و یا بهتر بگویم ایرانی سخت پسند و پر پرسش و نوگرا و اصلاح طلب، مذهبی را بنا می کند تا باورهای دین جدید با ایشان سازگار باشد.

اما از اصولی ها نامی رفت تا یادمان باشد که شیعه که 10 قرن در فکر حکومت نبود، چگونه در نزاعی خونین در نینوا اخباریون را مغلوب اصولیون شیعه می بیند تا کم کم باب حکومت روحانیون به تنهایی فراهم شود و تز ولایت فقیه در میان آموزش های آیت الله خمینی سر بر آورد و در پر آشوب انقلاب 57 به عنوان نظام حاکم بر ایران برگزیده شود. طرحی که نه پیشینه ای داشت و نه حامیانی چند و تنها تز میانه و عام تشیع برای حکومت محسوب می شد که توسط اطرافین این فقیه ساخته و پرداخته شد. نظریه پردازانی چون آیت الله منتظری که در کنار صاحب البیع تاملات بیشتری در این باب داشته است و همین موجب می شد تا در ابتدای حکومت جانشین رهبری باشد. البته او بعدها و پس از مشاهده جنایاتی که در لوای ولایت فقیه صورت می گرفت از این تز تا اندازه ای کناره گرفت و آن را به وکالت فقیه تقلیل داد و لزوم نظارت و حضور مردم را گوشزد کرد که دیگر دیر شده بود و وارثان ولایت فقیه دیگرانی بودند که با او سر جنگ داشتند.

شکل گیری نظام ولایی در ایران قصه ای مفصل دارد که خارج از حوصله این نوشته است. نظامی که بر اساس یک حق پیشینیِ ماورایی-تاریخی، طبقه روحانیون را حاکم بر جامعه شیعیان می داند. (مذهب تشیع – طبقه روحانیت – حق پیشینی) حال آنکه در نظام ها و ساختارهای جدید حکمرانی نه جامعه مختص عقیده ای خاص است و جمهور مردم را نه اعتقاد که تولد یا پذیرش است که تعیین می کند. حق حاکمیت نه مختص طبقه ای خاص که در اختیار عموم است و حق حکومت را مردم به صورت آزادانه در دوره های مشخص و کوتاه تعیین می نمایند. همچنین حق پیشینین برای کسی وجود ندارد. این نوشتار در پی نقدهای درون دینی بر نظریه ولایت فقیه و استواری بر 2 حدیث مقبول و صحیح و هزار اما و اگر اخباریون و اصولیون نیست.

پر واضح است که هر ظرفی را مظروفی است. بنیادگرایان دینی نیز نیازمند بستری بودند. بنابراین ظهور اندیشه حق دانی روحانیون اصولی حوزه قم پیروان و حامیان خویش را می طلبید. اما شیعه و پیرو این جریان کدام بودند. آنچه که به نظر می رسد تشیع غالی که این روزها برای منتقدان حکومت دینی در ایران آشنا است می توانست معرف خوبی برای این جریان باشد. شیعیانی که با غلو و اغراق در پی انتساب اوصاف و ویژگی های ممتاز به گروهی خاص از مسلمانان بوده و دنیای دینی خود را با ارزش هایی ویژه و گاه عجیب ساختند. این جریان که بسته به اعتقاداتشان نسبت به سایرین موضعی بالاجبار متخاصم داشتند، گاه از روی مصلحت و برای بقا سکوت می کردند وگرنه سایرین را خارجی و ملحد و کافر می نامیدند و غیر خودی را مستوجب کیفر می دانستند. شیعیانی که نه تنها خویش را درست می دانند که دیگران را نیز گمراه می پنداشتند و گاه در پی حذف و ارشاد زورمدارانه نیز رهسپار می شدند. (نگاهی به نظام عبادی لعن و دشنام دهی و رواداری جنگ و نزاع راهنما خواهد بود)

در این نحله روحانیون تفقه محور تکلیف مداری و سرسپردگی را گوهر دین می دانستند و عمل بر نظام عبادی خاصی که دعاها و زمان ها و مکان های خود را نیز داشت با رمز و رازها و اسطوره ها و افسانه ها هم در می آمیخت و قفل هایی را که کلیدش به خودی های روحانیون سپرده بود را می دید. اینان حق و ملاک عمل خویش را خدایی می دانستند و این حق خدایی تا گرفتن جان آدمی پیش می رفت که خدا اگر جان داده حال می گیرد! البته باز در این نوشتار در پی ورود به بحث های متعدد از جمله تاثیر اندیشه های عرفانی و شدت مقبولیت و چگونگی ارادت ورزی و انحصارطلبی و صدور مجوز خشونت گرایی نخواهیم بود.

3- اما در نظام جدیدی که اصولگرایان با رهبری محمود احمدی نژاد در عرصه سیاسی ایران بنا کردند تفاوت های فاحشی نسبت به نظام بنیادگرایان موسس جمهوری اسلامی دیده می شود که می تواند حتی خطری برای نظام ولایی ایران نیز محسوب شود. نگاه جهانی و آخرالزمانی این گروه، تعجیل و شتاب های غیرعادی، ادبیات تند و گاه گستاخانه، ورا فقهایی و خروج از دایره روحانیت، همراهی با کشورهای محروم، در پی تغییر نظم کنونی جهان بودن؛ یک تئوری سیاسی – دینی را به یک حکومت فراملی و اندیشه ای که سودای تحمیل وتسخیر را دارد مبدل گردانده است که نمونه عریان از تز و ایدئولوژی آن را می توانیم فاشیسم بنامیم.

اصولگرایان ایرانی از آن جهت فاشیست دانسته می شوند که در برتردانی خویش توسل به خشونت و نظامی گرایی را روا می دانند و جهان و آینده بشریت را نشانه گرفته اند. تز سیاسی – اعتقادی این گروه با عبور از تمامی نحله ها و مذاهب تاریخ این سرزمین به مهدویتی با مرکزیت جمکران می رسد. در این نظام ستایش جایگاه ویژه ای دارد. آن گونه که در اندیشه های هایدگر ستایش بر تعقل نشانده می شود و نقد و پرسش را فقط ستایش اندیشه می دانند. "من" اهمیت می یابد و اهمیتی که در پی ستایش هستی و شناخت ستاینده ای است نهایتا پیشوایی و رهبری والای یک فرد را در این ساختار موجه می گرداند.

اگر رئیس اول در ولایت فقیه وجودش ار از اندیشه افلاطون و به عبارتی قرائت اسلامی از افلاطون (فارابی) می گرفت و روایت اسلامی-افلاطونی در ساخت مدینه فاضله و معرفی رئیس اول؛ خدا و حدیث و فقیه و ملت مسلمان و ... را می خواست، در نظام فاشیستی-بنیادگرایانه حضوری که نه ظاهر که مظهر است بر صدر می نشیند تا برتری آدمی در سیمای ملت آخرالزمانی و فتوحات او در ساختن دنیایی برتر با اندیشه ای برتر و ملت خالص بنشیند. اگر روزگاری احمد فردید خمینی را مظهر حقیقتی جهانی - خدایی می دانست و عده ای دیگر به خمینی می گفتند که حالا که همه چیز درست شده است بگو امام زمان هستم. امروز نیز در اندیشه نو بنیادگرایان ایران (اصولگرایان) از اندیشه های روایت ایرانی از هایدگر (احمد فردید و شاگردان او چون داوری و لاریجانی) بهره می برند و در سایه ولایت محوری بخشی از دستگاه حاکم و حامی سازی شیعه سالاری در کشورهای همسایه و حضور در جبهه تقابل با نظام سرمایه محور و صاحب قدرت غرب که از پیش وجود داشته و امروز شدت یافته است؛ در داخل سودای دیگری هم داشته باشند.

نظریه ولایت فقیه که نه پیشینه ای اعتقادی دارد و نه مشروعیت کنونی را توانسته کسب نماید، دچار چنان چالش های گرانی است که مشروعیت بخشی گاه عرصه حاکمیت را به سربازان این حاکمیت در دهه 60 می سپارد و نوبنیادگرایان را سهمی از این سفره نخواهد بود. پس یک تز نو و جهانی که مخاطبی از همه منتظران تاریخ را حاضر می بیند را ضروری می یابد.

نخستین سال های دهه 70 طرح میثاق با ولایت که آن روزها اصرارش بر میثاق بود و چند سالی است که با توجه به خطرهای جدید آن را مجرد طرح ولایت می نامند، در طول تابستان در مدارس و مساجد اجرا می شد. این طرح که با همکاری بسیج و طلاب حوزه علمیه براساس طرحی از مصباح یزدی بود در ادامه همان جزوه های متشر شده در میان سپاه و بسیج بود تا مردم و در واقع نسل نوی جامعه که کودکان و نوجوانان نظام آموزش و پرورش بودند را تحت تعالیم خاص قرار دهد. چون کارآمدی کتب معارف اسلامی و دینی و کلاس های پرورشی در مدارس مورد تردید جدی بود و نتوانسته بود در کنار صدا و سیما و سایر رسانه های وابسته افرادی مطیع و پیرو را بار آورد، به اقداماتی جدید نیاز بود.

این بار با پشتوانه سازی لازم و صبر در گذر زمان اصولگرایان ایران با تئوریی اسلامی (مهدویت) در داخل و یک مشی خشن و فاشیستی در عرصه بین المللی تمام نمای حاکمیت فاشیست اسلامی را به نمایش گذاردند. نظامی که بر پایه های مشروعیت ساز باورها و ارزش های بومی بسنده نمی کرد، به رای مردم مبتنی نبود و مخاطبش همه منتظران بودند که همه جایی و همه زمانی بودند و ناکافی بودن آن موجب می شد از مشروعیت سازی قدرت و خشونت بهره ببرند. جمعیت سازی می کرد و دعوت به افزایش زاد و ولد می نمود، متحد یابی می کرد و امتیازاتی می داد و اعتبار می گرفت. یهودی ستیزی و تفکرات آخرالزمانی، تفکرات حجتیه، تلقیات فاشیستی، سنتی گریزی و سنت گرایی و همراهی با دنیای کنونی را همه با هم در برنامه اش داشت. با این وجود گام نخست با همراه کردن باور عمومی و حداقل رسمی برداشته شد تا به قدرت دست یابد. باورها با او همراهی می کرد و دوستی به فرماندهان و بزرگان به معنای تسلط بر همه ی ارکان قدرت به ویژه بخش نظامی بود. همان گونه که از ولایت فقیه سواری گرفته بودند و بر آن سوار شده بودند تا باز با صبر آن را به کنار زنند و نظام خویش را حاکم گردانند، در خانه و زمین پرورش ولاییون حضور یافتند و بنای جمکران را برای مهدویون و منتظران بنا کردند.

باید در ساختار کنونی توجه بیش از پیش به افزایش قدرت نظامی و سلاح های جدید است. افزایش قدرت موشکی و نگاه ویژه به سلاح های هسته ای از یک سو و دیگر توصیه به افزایش زاد و ولد و تعدد فرزندان که در دولت احمدی مشهود بوده است، می تواند خاطره امپراطوری سازی های تاریخ را یادآوری کند. سودایی که اینک اصولگرایان در سر می پرورانند. اصولگرایانی که لاریجانی و رحیم پور ازغدی امروز آن را در آزمایشگاه جامعه بسته ایران می سنجند. (گرچه یکی بیشتر می اندیشد و دیگری بیشتر سخن می گوید) ولی شاگردی ایشان در دو مکتب فردید و مصباح یزدی در خور توجه است. فردید که نگاهی جدید از نظام های اقتدارگرای انحصارطلب متکی به ستایش و ارادت ورزی را در ایران به ترجمه و تفسیر نشست. فردیدی که در برخورد با روشنفکران چند دهه پیش از انقلاب 57 بسیار آموخت و دانست که چگونه تاثیر گذارد و خیزش علیه غرب (زدگی) و قوم یهود را میراث نهد تا در نظام ولایی؛ بومی و خودی شود و در اندیشه ی پرورده ی حجتیه مصباح یزدی نهایتا اندیشه ای جدید را معرفی کند. اندیشه ای در لوای مهدویت که نائب امام را با پیچیدگی های خاصی می یابد و در آن منتظران همه ی عالم ولو که اسب هایشان را تا زانو در خون ببینند و یهودیان پشت سنگ های سخنگو را بکشند، پیروز خواهند شد. مشی تروریستی و روا دانی هر عمل دامنه عمل ایشان را بسیار گسترده تا نظامی با آینده ای خطرناک را معرفی نماید. این نظام سیاسی – دینی نیز همچون همه نظام های دیگر اندیشمند و رهبر خود، جمع و جماعت خود، سرباز و پاسدار خود، ادبیات و تاریخ خود، شاعر و نویسنده خود، مداح و سخنران خود، شعار و نماد خود، کتاب و رسانه خود و ... را دارد که شناسایی آن ها سخت نیست.

به هر حال قصه ای جدید در عرصه سیاسی ایران آغاز شده است قصه ای که بی تردید نه فقط یک دیکتاتوری سراسر اختناق و خفقان و سرکوب و خشونت؛بلکه یک فاجعه انسانی و اخلاقی برای آینده ایران و چه بسا نوع بشر خواهد بود. قصه ای که یادآور تلخ فاشیست قرن 20 اروپا است. در ادامه در کنار فاندمنتالیسم به شرح رفتار نظام سیاسی – دینی حاضر و پیامدهای آن و ویژگی های فاندمنتالیسم ، جایگاه یهودی ستیزی و اندیشه های آخرالزمانی، همسنگی صهیونیزم و مهدویت، اهمیت قدرت نظامی و ... خواهم پرداخت و این مختصر به عنوان باب سخن در این موضوع و ادامه بحث پیرامون دیکتاتوری ایرانی مد نظر بوده است.