۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

تغییر وضع موجود یا براندازی نرم

قصه تلاش برای براندازی این روزها بسیار برای ایرانیان آشنا شده است. عبارتی که سال ها پیش به مانند بسیاری از محرمات جامعه در عرصه سیاسی، احتیاط ها و اجتناب های فراوانی را بر می داشت. اما امروز حرمت شکسته و عادی و هنجاری واژگون گردیده تا از ضد ارزش به یک ارزش ستودنی در میان مردم (و به ویژه مخالفان ساختار کنونی) مبدل شود. البته مراد آن نیست که اساساً ضد ارزشی در میان بوده است. بلکه افکار عمومی فاصله گیری تا براندازی را لازم می گردانیده (حداقل در مقام طرح مسئله) و قصد و عمل براندازانه به اجبار در حجاب و پوشیده به راه می افتاده است. لیک امروز قصه اندکی متفاوت شده و در پی ساختار شکنی های صورت گرفته در دو سر ماجرا تغییرات چنان بوده است که در ارزش یابی های کنونی و قیاس با دیروز با واژگونی برخورد می کنیم.

در طول این سال ها وقتی از جزوات مبارزات مسالمت آمیز در ایران سخن گفته می شد و یا بر ارزش های یک مبارزه مسالمت آمیز و ضرورت تشکیل کمپینی اینچنین سخن رانده می شد، چنان با نگاه تردید و ابهام به آدمی نگریسته می شد که همین توجه ها و سخن های پسینی موجب دردسر و گاه توهمات منجر به اقدامات و فاجعه ها می شد.

کتابچه های جین شارپ به ویژه از دیکتاتوری تا دموکراسی او و نگاهی به مبارزات گاندی و ماندلا و انقلاب های رنگی و مبارزات مسالمت آمیز در چین و صربستان و اوکراین و بلاروس و گرجستان و قرقیزستان و لبنان و میانمار و کودتاهای متعدد در سراسر دنیا و انقلاب لهستان و حتی اتفاقات دوران گورباچف در شوروی و وقایع پس از جنگ جهانی در اروپای شرقی و دیکتاتوری های آن منطقه و شرح انقلاب هایی چون مجارستان و کوبا و بسیاری موارد دیگر در تاریخ معاصر در کنار فلسفه خوانی و علاقه به اندیشه های سیاسی و تاریخ دانی می توانست فرد را در مظان اتهام از سوی دستگاه های امنیتی قرار دهد که عمدتاً نیز چنین شده است.

اینکه دغدغه ای و تلقی از ساختار موجود و پندار توانایی و یافت الگو و ساختاری مناسب، خیزش و لااقل ایستادنی را حاصل شود، بدیهی است و آنچه که در پی آن می آید انتخاب های پسینی انتخاب گری و آزادی منشی نوع بشر است که خرده گیری بر آن بی انصافی و منزل در سرای بیداد و استبداد است. در امروز ایران وقایع متعدد به سوی پنداره ی وجود حاکمیت دیکتاتور نهاد و استبداد منش راهنما است و همین تلقی از وضع موجود در کنار در هم تنیدگی دنیای امروز انتظاراتی را موجب می شود. انتظاراتی که گاه ریشه در گذشته ها و طلب های خویش از زمین و زمان دارد و گاه ریسمان را به آینده و آرزوهای دور و دراز می اندازد.

خواست تغییر وضع موجود در کنار رفتار و اخلاق مسالمت آمیز کنونی نوع بشر باب انقلاب های مخملی (براندازی های نرم، انقلاب های رنگی، مبارزات مسالمت آمیز، تغییر ساختار حاکمیت از طریق نتایج تشکیل و فعالیت کمپین مبارزه مسالمت آمیز) را در دنیا باز کرد. در طول دوران دانشجویی به کرات با این عبارات برخورد کرده ام و هر عملی که از سوی منتقدین وضع موجود انجام می شده است تلاشی برای براندازی دانسته و معرفی می شده است. اگرچه 18 تیر و طرح رفراندم و تحریم انتخابات نقاط اوج توجه به براندازی در ایران بود که نتوانست به فرهنگ عمومی راه یابد ولی تلاش های منتقدان وضع موجود (فعالان سیاسی و مدنی،اصلاح طلبان و نوگرایان دینی، روزنامه نگاران، دانشجویان، زنان، کارگران، معلمان و قومیت ها و اقلیت ها) به شناسه عناد با حاکمیت و خواست براندازانه سرکوب و تنبیه می شد. حال باید فارغ از داوری ها پیرامون عملکرد های ایشان و برای کوتاه کردن سخن بسنده کرد که خواست تغییر وضع موجود و رفتار و مبارزه مسالمت آمیز نه تنها ناپسند نبوده که بسیار پسندیده و ستودنی نیز است. ساده تر از این جمله های پذیرفتنی چه که اگر مردمی حکومتی را نخواهند، حاکمان باید تمکین کنند و اگر رهبر و سلطانی را مردم نخواهند باید برود. و مگر فراتر از این خواست تغییر وضع موجود و مسالمت آمیزی و امنیت طلبی و آرامش و رفاه خواهی خواهد بود که مردمی بیایند و به شجاعت تمام خواست های خودشان را بگویند. بدون واسطه و صادقانه با حاکمانشان سخن بگویند و از آن ها بخواهند که اراده خویش را به حق انتخاب و آزادی بازگردانند و به این اصول احترام گذارند و به سرای قدرت و منافع نرانند. فراموش نمی کنم در چه نشست ها و گردهمایی ها به تاکید شنیده ام که بسیاری گفته اند که یک تغییر مسالمت آمیز را بر هر آنچه در ایران ممکن است رخ دهد ترجیح می دهند. در گفتمانی انقلاب مخملی را در برابر انقلاب کلنگی می خواهند و در جایی می خواهند رنگ سرخ انقلاب را بستانند و جایی دیگر می خواهند خشونت را بر زمین بزنند و رسوا کنند و محو سازند و هزاران عبارتی که به اشاره و هشدار شنیده ایم.

فراموش نکنم می خواستم اشاره ای هم به مسئله ای از بازداشت سابق خودم هم داشته باشم که وقتی با اتهام تلاش برای براندازی مواجه شدم نه تعجب کردم و نه سردرگم و حیران ماندم که رسم دروغ پردازی ها و پرونده سازی ها برایم آشنا بود. اما پیش رفتن اتهام سوالاتی را ایجاد کرد که چگونه پاره ای مطالعات و اندکی دست نوشته ها و چند جمله ای از گفته های خوش و بشانه جمع های دوستانه و انگیزه کاوی ها و غرض سنجی های چندین مقاله و مطلب، خود یک داستان مفصل از فعالیت های براندازانه چندین ساله می شود. داستانی که مجوز نشرش را از تلقی اوهامی دوستان و اشتباهات بزرگ ساده انگارانه می گرفت و توهماتِ ساکتِ دیدن و شنیدن در پرحرفی ها و طوفان های ذهنی تا به کارشناسان وزارت اطلاعات و سناریونویسان اطلاعاتی می رسید، مفصل تر از "از دیکتاتوری تا دموکراسی" جین شارپ حادثه آفرین می شد. حال در این تجربه شخصی یافتن آنچه که موجب این تلقی شده است را امری شخصی می دانم که یاری رسان خودم خواهد بود. ولی دو توصیه سکوت در برابر بسیاری کنجکاوی های غیرعالمانه و پرهیز از دانستن و آگاهی دادن از آنچه که ضرورتی برای آن نیست را کافی می دانم. (دانستن اینجا از جنس اطلاعاتی است که در زمره دانش ها و آگاهی ها زاینده نیست.)

با توجه به اینکه فرض نامطلوبی ساختار موجود برای نگارنده فراتر از یقین رفته است. در یافت بهتری و برتری مسیر تغییر در میان سال های تاریخ و سطرهای مکتوبات اندیشه های ژرف و تاثیرگذار آنچه که امروز محل بحث است نیک تر می نماید که در اینجا قصدی برای پیش رفتن در این گفتار نیست و باز به آینده موکول می شود و خواست اجتناب از طولانی شدن مطلب فقط ذکر چند نکته که به دلیلی در این روزها در صحبتی با یکی از دوستان طرح شده را مکتوب می کنم. چرا که هنوز معتقدم برای اینکه بهتر گامی را به پیش برداریم باید تمام تجربیاتمان و نظراتمان را مکتوب کرده و در اختیار دیگران قرار دهیم.

بیشتر اصول یک تغییر برای وضع موجود، جهانی و اساسی است و در کنار اندک قواعد بر اساس فرهنگ و آداب بومی قرار می گیرد. آن هنگام که گاندی اسوه شجاعت و صداقت ملت خویش شد، نمی پنداشت زمانه ای دیرتر تمام رهبران انقلابی جهان بدون شجاعت و صداقت شانسی نداشته باشند. اگر شجاعت با گفتن و نوشتن همراه شود و خودسانسوری ها و سانسورها تحقیر شود. اگر فاشگویی ها و افشاگری هادروغ ها را بر ملا کند. اگر بی پروایی ها و بی پرده گویی ها، چاپلوسی ها و متملق گویی ها را رسوا کند. اگر با صراحت و رک گویی تظاهر و ریا خوار شود. اگر ذلت مبهم گویی ها با روشنی سخن کنار رود؛ شاید دیگر نیازی به شجاعت ایستادن و مبارزه کردن هم نباشد. دیگر دیکتاتوری ها که به گفته یکی از مبارزان مجارستانی حکومت در پشت متملق گویی ها و کاسه لیسی ها است دوامی نیابد.

اگر صادق بودن فعالان در کنار شجاعتشان آن ها را مورد اعتماد گرداند، آنگاه برای تغییر وضع موجود شرایط مهیا است. اما هر تغییری نمی تواند مطلوب باشد چه آنکه اگر ایراد به دیکتاتوری و جفاهای نظام استبدادی و خشونت فراوان این دستگاه است که یک تغییر خشن نمی تواند مراد فعالان را برآورده کند. همانگونه که صداقت و شجاعت (به ویژه شجاعت در بیان) در مسیر تغییر، اصول فعالان می گردد، می بایست پس از تغییر به عنوان ارزش های اساسی و معیار سنجش گردد. پس اگر خشونت استراتژی و اصل مبارزه باشد، آنگاه پس از از تغییر چه خواهد شد. باز رفتن به سوی وضع پیشین صورت نمی گیرد. پس نفی خشونت نیز باید یک اصل باشد. همانگونه که قانونگرایی باید یک اصل باشد.

بیان مطالب بالا به این دلیل است که توجه به ریشه های گزینش اصل های یک تغییر مهم بوده و از این طریق کشف و به ریشه داری و گاه همیشگی و هم جایی بودن آن ها پی برده می شود. اگر در اتاق بازجویی نفی خشونت، شجاعت و صداقت سرکوب می شود. اگر رسانه های نظام دیکتاتوری با استراتژی قانونگرایی و نفی خشونت سر جنگ دارند، نمی توان به سادگی از آن ها گذشت. اما فقط ارزش آفرینی و جامع نگری در ارزش های جدید برای ساختاری جدید کافی نیست و زمانی ارزش های نو می توانند موفق شوند که ارزش های خود ساخته نظام پیشین با سوالات و ابهامات اساسی و تردید های جدی روبرو شوند. هماگونه که گفته شد شجاعت در بیان نقشی اساسی دارد ولی آنچه که در مبارزات سال های اخیر بیشتر اهمیت یافته است تابوشکنی و رفتارهای ساختارشکنانه است. به خصوص اینکه در دیکتاتوری ها اصول و ارزش هایی وجود دارد که تخطی از آن ها استمرار و بقای نظام حاکم را با خطر جدی مواجه می کند. پس علاوه بر ارزش آفرینی ها در بستر فعالیت ها و توجه به تثبیت برای دوران پس از تغییر، برای استقرار مطلوب در جهت خواست های دایره تغییر، تابوشکنی و رفتار ساختارشکنانه برای شروع شکست وضع موجود و رسیدن به وضعی جدید (حاکمیتی جدید) لازم است.

در مجموعه رفتارهای اعتراضی در کمپین مبارزه مسالمت آمیز حرکت عمومی و خواست عمومی نیاز به معرفی دارد که این فعالیت ها لزوم هویت اعتراضی و ماهیت اعتراضی را همزمان دارند. یعنی اینکه یک فعالیت عمومی باید برای همگان (جامعه مخاطب) به معنای اعتراض باشد و در حین و در پی عمل اعتراضی اینچنین معرفی شود. - به عنوان مثال اگر شعار خاصی داده می شود. بر روی اسکناس یا هر کاغذی که رها می شود، کارتن بسته بندی، بر روی زمین و ستون ها و دیوارها و درها و ... عبارتی نوشته می شود. کشوری خاص هدف می شود و کالاهای آن تحریم می شود. یا تیم های ورزشی آن با هو و سوت اعتراضی روبرو می شود. رادیو و تلویزیون رسمی و کالاهای تبلیغ شده در آن ها تحریم می شود. مردم در ساعتی خاص در شب بر بام ها شعار می دهند. در روز چراغ های اتومبیل ها روشن می شود. بوق خودروها به صدا در می آید. به منظور اخلال در نظام اداری و دولتی مقرر می شود همه در ساعت خاصی از روز به بانک ها یا ادارات پر رفت و آمد مراجعه کنند. در روز خاصی در هفته به اداره ای دولتی مراجعه کنند. مردم در روز خاصی به محل کار خود مراجعه نکنند. در یک روز همه اتومبیل ها را بیرون بیاورند. در یک ایستگاه اتوبوس یا مترو همگی جمع شوند. لباس خاصی را بپوشند. در ساعت خاصی از شب وسایل پر مصرف را به کار گیرند یا در مورد گاز و بنزین و آب و هر آنچه مدیریتش به دولت مربوط است اقدامات هماهنگ و عمومی داشته باشند و ...

لازم است اعتراضی بودن این موارد برای همه مشخص باشد. اینها در جامعه ای که تجمعات به سختی برگزار می شود اهمیت بیشتر دارد. در چنین جامعه ای باید همیشه و به هر شکل ممکن پیشنهادها را به میان مردم برد و به ساده ترین شکل ها و در دور افتاده ترین مکان ها جزئی از جریان اعتراضی شد. (حتی با یک خودکار و ماژیک) بنابراین لیستی از فعالیت هایی که می بایست انجام شود و تقویمی که براساس آن عمل می شود، توسط مردم تهیه شده که در این میان فعالان سیاسی و مدنی نقش راهنما را خواهند داشت.

حال همه این توضیحاتی که ارائه شد متوجه مردم است و در میان فعالان فعالیت ها و نقش ها کمی متفاوت است. در مورد فعالان که اساساً جریان پیشرو و خط شکن نیز محسوب می شود و عمده تابوشکنی ها و رفتارهای ساختارشکنانه توسط ایشان انجام می شود، داستان کمی متفاوت است. با توجه به پیش بینی محدودیت ها و محرومیت ها و محکومیت ها؛ روزنامه نگاران سایت های اجتماعی را جایگزین خبرگزاری ها و پایگاه های خبری می کنند. روزنامه های الکترونیکی و وبلاگ ها جای روزنامه های کاغذی را می گیرند. فعالان در نحوه عملکرد، ارتباطات، حضور در برنامه ها و ... خود تغییرات اساسی ایجاد می کنند. اگرچه شرایط سخت تر می شود ولی نهاد های مدنی (و مستقل) فعال تر و توانمندتر می شوند. این نهادها مقاوم تر و منظم تر شده و هویت واقعی می یابند و در نتیجه فعالیت ها واقعی و اصیل شده که می تواند ملاک داوری و سنجش دقیق شرایط حال و آینده باشد.

آنچه که در سه بند بالا بیان شد بسیار بدیهی است و بیان آن نیز بیشتر برای ایجاد همین تلقی بوده است. ولی همین امور بدیهی و ساده اهمیت بسیار زیادی دارند. کافی است که مراجعه ای به مجموعه های نوشته شده پیرامون دستور کار انقلاب های مخملی یا به عبارتی تشکیل کمپین های مبارزات مسالمت آمیز و عمل در آن ها انداخت تا متوجه موضوع شوید. تشکیل، سازمان دهی، نمادسازی، ارتباط گیری و اتفاقات ساده ای دیگر که در یک فعالیت دانشجویی نیز به چشم می خورد تمام درون مایه این مجموعه ها و کمپین هاست. در واقع انقلاب مخملی یا براندازی نرم فراتر از خواست عمومی تغییر وضع موجود با حضور آگاهانه مردم نیست. چیزی بیشتر از یک اعتراض هدفمند عمومی نیست. تنها نوگرایی ها و خلاقیت ها و ابتکارات زمانی و مکانی در نحوه عملکردها و معرفی ارزش ها (تغییر الگو و نماد ارزش ها) قصه ای جدید را در موارد مختلف روایت می کند. بنابراین در پایان فقط دو نکته را برای ادامه این مسیر در کنار همه اصول لازم می دانم. یکی ضرورت تابوشکنی و دیگر توجه به رفتارها و اقدامات جدید.

در مورد رفتارهای نو باید سخت گیری ها را کنار گذاشت و نسبت به تغییر رویه ها و خروج از قواعد پیشین سخت نگرفت. بلکه آن را به مثابه یک ارزش و ضرورت در نظر آورد. به عنوان مثال برای آینده دفتر تحکیم وحدت پیشنهادی را می توان آورد. برگزاری نشست سراسری و انتخابات برای دفتر تحکیم وحدت یک ضرورت و یک نیاز مبرم است. حال فضای کنونی امنیتی در ایران برگزاری چنین نشستی را بسیار سخت می کند. پس باید یا کلیه فعالیت ها را متوقف کرد و یا با اجرای روال همیشگی به استقبال خطرات بسیاری رفت و یا دنبال راهی دیگر بود. راهی که در آن شرایط نشست های قبلی اعم از سخنرانی، بحث و گفتگو میان اعضای شورای عمومی، ارائه گزارش اعضای شورای مرکزی، ارائه طرح ها، رای گیری ها و تهیه مصوبات و انتخابات شورای مرکزی تقریباً رعایت شود. در این شرایط برگزاری نشست مجازی از طریق اینترنت با ایجاد وبلاگ سخنرانی ها و ارائه مقالات، معرفی ایمیل ارائه نظرات، در اختیار قرار دادن ایمیل رسمی تمامی انجمن ها و معرفی همه اعضا به همدیگر با مدیریت شورای مرکزی، ارائه وبلاگ تبلیغات و ایمیل های هیئت های اجرایی و نظارت در صورت برگزاری انتخابات و بسیاری مسائل دیگر با رعایت تمامی رویه ها و اصول مرامنامه و اساسنامه ی (عرفی مجموعه) می تواند کارگشا باشد. همچنین ارائه گزارش خصوصی از تمام روند در پایان پروسه به تمامی اعضا می تواند اعتماد ساز و رفع کننده شبهات نیز باشد.

بنابراین ارائه یک روال جدید با رعایت صداقت می تواند در کنار حفظ انسجام و امنیت فعالین یک مجموعه از بار هزینه های اضافی ممانعت به عمل آورده و انرژی مجموعه را بعدتر در مسیرهایی چون ایفای نقش جریانات پیشرو و لزوم ساختارشکنی ها، آگاهی بخشی های شجاعانه و راهبردی و فعالیت های سیاسی و مدنی فراگیر تا تغییر وضع موجود و تحقق آرمان های یک ملت پیش برد.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

دیکتاتوری ایرانی2 – قصه ی جدید بنیادگرایان

سال ها پیش وقتی در روزهای گذار از کودکی به نوجوانی در انتخاب های نخست زندگیم، موضوع مطالعه ای را برگزیدم، انتخابم با فضای عمومی زندگیم متفاوت بود. یک بستری سنتی سیاست گریز، مذهبی ولی غیر رسمی هم نمی توانست مرا به سوی فلسفه و بعدتر جامعه شناسی و انسان شناسی و نقادی دین پیش برد. مسیری که در فضای ایران همگی به سیاست ختم می شد. گرچه برای من با توجه به فضای اطرافم تغییرات بسیار برای رسیدن به نقطه کنونی لازم بود. تغییراتی که باورش برای بسیاری هنوز امکان پذیر نیست. علاقه به بزرگی آدمی را در خامی و ناپختگی به سوی نام ها و کتاب های شناخته شده می کشاند. ولی اتفاقات و تردیدها در همه انتخاب ها، توالی نقض هایی که بر باورها می آمدند و باور و ایمانی را می شکستند و اعتقادی جدیدی می آفریدند و نه این و نه آنی و سرانجامی که دوباره این بود. لیک با همه سیلان و حرکت ها باز تثبیت هایی نیز حاصل می شد. نتیجه سرگیجه و حیرانی در میان انبوه عبارات و شعارهای خدایگان اندیشه سیاسی و بزرگ فلاسفه تاریخ و نامیان اندیشه ایرانی فرار از همه ی نام ها و بسنده کردن به حال و آدم های زمان خویش بود.

اما این این توجه بیش از پیش به سوی اندیشه سیاسی گام برداشتن را موجب می شد. توجه به اندیشه های معاصر و نظریه پردازان و رهبران اندیشه ایرانی یک مطالعه و دانستن و آگاهی اندوختن از سفره نظر و تفسیر و نقادی نبود. یک انتخاب برای رفتن و ساختن بود. یک برخاستن و شاید هم سازش و نشستن. خلاصه در این رهگذر قوم و ملتی شکل می گیرد. قومی که گاه بر راستی می روند، گاه برای معاش همت می کنند. گاه بسنده به داشته خویش دارند و گاه برای زیاده خواهیشان بنده خوی خشونت و تجاوز می گردند، گاه توانایی بهره از سرمایه و همه داشته خویش را ندارند. گاه قوم ماندن می شوند. گاه قوم آزادی و گاه قومی با تعریف و یافت و بافتی دیگر.

گاه در میان هزاران بیداری پیدا می شود. کسی که می داند و نمی تواند سر به زیر افکند و برود و به قول دکتر سروش فردی که پیامبر قوم خویش می شود. فردی که رنگ حقیقت می گیرد و تسلیم اراده خویش و ارباب زمانه و سرنوشت خود و قومش می شود. ولی نیافتم که قرار است این قوم پیامبرش را بیابد و یا پیامبر می آید و قومش را بر می گزیند و دوستش می دارد. باید دید که پیامبر کمر همت بسته این قوم عزم ساختن و پرداختن را به سرانجام می رساند و یا هرگز نبوده و این ملت است که خود قهرمان اسطوره های خویش می شوند.

اما باز بحث این ها نبود و تنها مقدمه هایی که دوستشان می دارم برای گفتن یک جمله بسیاری از کلمات را در بند می آورد. جمله ای که نمی توانم حکم برتری آن را به اثبات برسانم و همین انگیزه ای برای تلاشم خواهد بود. آنچه که حاصل این چند روز زندگیم بود و بسنده کردن به اندیشه معاصر ایرانی برای درک و شناخت بهتر و برای فعالیت و اثرگذاری بیشتر و موثرتر امروز یک تثبیت شده ی تغییرات پی در پی بوده است که ابطال ناپذیری آن در نزد من برایم دغدغه ای برای اثبات آن به دیگران شده است. حال که سخن به اینجا رفت سخن دیگری هم بگویم. البته به جای بحث مفصل پیرامون آنچه اثرگذارترین مفهوم که در زندگیم با آن برخورد داشته ام، بسنده می کنم که مفهوم پیامبر قوم خویش شدن (بودن) را از روزی که دانسته ام ایمانم را شکسته تا این بار یقینی رابر پا سازد. باوری که یکه رفتن و برای خویش ساختن را مردود ساخت و دائم نگاه را به پشت سر انداخته و دست را برای یاری و همگام و همراه ساختن دیگران در اینچنین صعودی دراز گردانیده است.

و اما

1- در باب دیکتاتوری ایرانی از اقتدارگرایی و انحصارطلبی به عنوان پایه و اساس دیکتاتوری سخن رفت و به ارادت ورزی به عنوان بستر عام تولد دیکتاتوری اشاره شد. لیک دیکتاتوری ایرانی برای بازخوانی احتیاج به کنکاشی در ساختارهای سیاسی و اندیشه های حاکم بر آن دارد. قصه اصولگرایی و بنیادگرایی که دهه ای است بر ادبیات سیاسی ما حاکم شده است و در اندیشه سیاسی جایگاه برتری یافته، در گفتمان ایرانی به سان سایر امور تعریف و معنای ویژه خویش را دارد. سال های نخست دهه 70 جواد لاریجانی ها در سلسله مباحثی برای اولین بار پرداختی جامع به ساختار اصولگرایی به عنوان شیوه ای از حکمرانی داشت. محمد جواد لاریجانی که هم سابقه شاگردی های او و هم سابقه خانوادگی و هم بحث ها و جدال های اندیشگی او، او را در جایگاهی ویژه می نشاند به عنوان تئوریسینی از جریان تند و محافظه کار ایرانی در زمره خالقان اصولگرایی نشست.

فاندمنتالیسم که در فارسی هم معنای بنیادگرایی و هم اصولگرایی می دهد، واژه ای مناسب برای تحلیل این وضعیت و گذار و پیوند برای استقرار نظامی نو می باشد. بنیادگرایی مقوله ای بود که از نخست روزهای تولد در فضای ایران ریشه گرفته در حوزه علمیه و جمع روحانیون بود. حال آنکه اصولگرایی یک مقوله برجسته تر در حوزه فلسفه شناخته می شد. بنیادگرایی در فقه و نظام دینی منزل کرد و اگرچه حوزه با حضور اصولیون فلسفه دانی را هم روا می دانستند ولی باز زیاد به سراغ آن نمی رفتند و به کلام و چند اثر فلسفی اسلامی قانع بود. این روزها آیت الله مصباح یزدی شناخته شده ترین فرد در میان حاضران حوزه قم است که با شنیده شدن نام بنیادگرایی نگاه ها و نظر ها به سوی او جلب می شود. اما نام دیگری که در این سال ها بیش از پیش ذکر شده است؛ احمد فردید است. او و شاگردانش نیز سهم به سزایی در فاندمنتالیسم ایرانی و البته در اصولگرایی و بنای جدید حکمرانی در ایران دارند. اگرچه شاگردی لاریجانی در محافل خصوصی فردید او را به شاگردی تام برای وی مبدل نساخته ولی رئیس فرهنگستان علوم دکتر رضا داوری در کنار نام های شناس و ناشناسی چون مددپور و صادقی و ... مبلغ فلسفه هایدگری – ایرانی و به عبارتی هایدگر به روایت فردید (یا روایت ایرانی از هایدگر که لزومی بر انطباق بر هایدگر هم نمی بیند) شده اند و در انبوه جزوات و کتاب های حمایت شده از سوی حاکمیت به تبلیغ و آموزش اندیشه های او پرداخته اند. اگر روزگاری فقط حوزویانی چون مصباح معلم و مدبرِ تربیت و آموزش و پرورش در ایران بودند حال فلسفه دانان نیز به یاری شتافته اند تا داستان تغییر کند و قصه ای جدید شروع شود.

باید توجه داشت ذکر اسامی در پی راهنمایی بحث کنونی است وگرنه واقفم که عادتی بد تلقی می شود که تمام امور را بخواهیم بر یک فرد و اندیشه او بار کنیم و این رفتار در حوزه اندیشه نکوهیده می گردد. لیک تاثیرگذاری مولدان و محرکان سیل آثار اندیشه های ایشان چنان است که مزمت حیران مانی در چند کلمه و عمل گریزی را تاب می آورد و همت را بر نام ها می گذارد و حقایق و اسرار را در چند کاغذ و قلم رفته ی ایشان می کاود. حال اگر اشتباهات و غرض ورزی های روایت ایرانی صورت دیگری هم بنماید؛ ایرادی نیست. چون که اساسا نه حکمی بر خوب و بد بوده و نه ارزش گذاری ثابت و پیروی از آن در ساحت اندیشه معنا دارد. اندیشه؛ ماندن و رفتن، حقانیت و ابطال و ضعف و قوت می شناسد و باز اساسا این نوشتار فارغ از داوری سخن می گوید.

نوشتار کنونی سعی در واژه شناسی و پیشینه نویسی بر بنیادگرایی – اصولگرایی ایرانی ندارد و تنها در پی بیان ویژگی های کنونی جامعه ایران و تفاوت هایی است که بنیادگرایان اسلامی دهه نخست انقلاب را از سایرین جدا می سازد و اتفاقات جدید در عرصه سیاسی و قدرت گیری اصولگرایان را تحولی نو در ساختار قدرت در ایران می داند.

اگرچه تعاریف متفاوتی برای بنیادگرایی آمده است ولی تعریفی مناسب؛ تمام حقیقت را در انحصار خود دانستن و پنداشتن دیگران به عنوان گمراهان آمده است. بنیادگرایی دینی که با زایش گروه های تندرو و تروریست در جهان اهمیت جهانی یافته ، این روزها مجالی برای طرح مجرد بنیادگرایی نداده است. القائده، سپاه محمد در شرق اسلامی، جیش المهدی در عراق، اخوان المسلمین در غرب اسلامی و حکومت روحانیون در ایران (ولایت فقیه) و تابعین آن ها در سایر کشور ها که خود را تنها نظام اعتقادی و سیاسی بر حق جهان می دانند و دیگران را گمراه می شمارند؛ در زمره و در واقع صاحبان بنیادگرایی معاصر هستند. شاید جمله ی "... هدایت بفرما، اگر قابل هدایت نیستند؛ نیست و نابود بگردان"، برای حاضران محافل دینی آشنا بوده و چنان عمومی در تریبون ها و در آموزش و توصیه به وعاظ و سخنرانان حضور داشته که چون لعن نامه های مذهبی تشیع امری عادی تلقی و تکرار شده باشد. به هر حال امروز دیکتاتوری ایرانی را می توان همان صورت یابی فاندمنتالیسم در جمهوری اسلامی دانست.

2- با ظهور اسلام در شبه جزیره عرب و گسترش اسلام، ایران همیشه سرزمین مناسبی برای جریان اندیشه های جدید بوده است. اگر مرکز اسلامی (از حجاز تا شام و عراق) علاقه ای به نوگرایی نداشتند، غرب اسلامی (به ویژه مصر) و شرق اسلامی (به ویژه ایران) محل زایش اندیشه های نو بوده است. اعتزالیون و اسماعیلیان و فرقه های متعدد احسائی و شیخیه و بابیه و بهائیت و حجتیه و ... و سرازیر شدن اصولیون شیعه به قم گواهان بسیاری بر این ادعا است. شاید بی دلیل نبود شیعه ایران را بر می گزیند و یا بهتر بگویم ایرانی سخت پسند و پر پرسش و نوگرا و اصلاح طلب، مذهبی را بنا می کند تا باورهای دین جدید با ایشان سازگار باشد.

اما از اصولی ها نامی رفت تا یادمان باشد که شیعه که 10 قرن در فکر حکومت نبود، چگونه در نزاعی خونین در نینوا اخباریون را مغلوب اصولیون شیعه می بیند تا کم کم باب حکومت روحانیون به تنهایی فراهم شود و تز ولایت فقیه در میان آموزش های آیت الله خمینی سر بر آورد و در پر آشوب انقلاب 57 به عنوان نظام حاکم بر ایران برگزیده شود. طرحی که نه پیشینه ای داشت و نه حامیانی چند و تنها تز میانه و عام تشیع برای حکومت محسوب می شد که توسط اطرافین این فقیه ساخته و پرداخته شد. نظریه پردازانی چون آیت الله منتظری که در کنار صاحب البیع تاملات بیشتری در این باب داشته است و همین موجب می شد تا در ابتدای حکومت جانشین رهبری باشد. البته او بعدها و پس از مشاهده جنایاتی که در لوای ولایت فقیه صورت می گرفت از این تز تا اندازه ای کناره گرفت و آن را به وکالت فقیه تقلیل داد و لزوم نظارت و حضور مردم را گوشزد کرد که دیگر دیر شده بود و وارثان ولایت فقیه دیگرانی بودند که با او سر جنگ داشتند.

شکل گیری نظام ولایی در ایران قصه ای مفصل دارد که خارج از حوصله این نوشته است. نظامی که بر اساس یک حق پیشینیِ ماورایی-تاریخی، طبقه روحانیون را حاکم بر جامعه شیعیان می داند. (مذهب تشیع – طبقه روحانیت – حق پیشینی) حال آنکه در نظام ها و ساختارهای جدید حکمرانی نه جامعه مختص عقیده ای خاص است و جمهور مردم را نه اعتقاد که تولد یا پذیرش است که تعیین می کند. حق حاکمیت نه مختص طبقه ای خاص که در اختیار عموم است و حق حکومت را مردم به صورت آزادانه در دوره های مشخص و کوتاه تعیین می نمایند. همچنین حق پیشینین برای کسی وجود ندارد. این نوشتار در پی نقدهای درون دینی بر نظریه ولایت فقیه و استواری بر 2 حدیث مقبول و صحیح و هزار اما و اگر اخباریون و اصولیون نیست.

پر واضح است که هر ظرفی را مظروفی است. بنیادگرایان دینی نیز نیازمند بستری بودند. بنابراین ظهور اندیشه حق دانی روحانیون اصولی حوزه قم پیروان و حامیان خویش را می طلبید. اما شیعه و پیرو این جریان کدام بودند. آنچه که به نظر می رسد تشیع غالی که این روزها برای منتقدان حکومت دینی در ایران آشنا است می توانست معرف خوبی برای این جریان باشد. شیعیانی که با غلو و اغراق در پی انتساب اوصاف و ویژگی های ممتاز به گروهی خاص از مسلمانان بوده و دنیای دینی خود را با ارزش هایی ویژه و گاه عجیب ساختند. این جریان که بسته به اعتقاداتشان نسبت به سایرین موضعی بالاجبار متخاصم داشتند، گاه از روی مصلحت و برای بقا سکوت می کردند وگرنه سایرین را خارجی و ملحد و کافر می نامیدند و غیر خودی را مستوجب کیفر می دانستند. شیعیانی که نه تنها خویش را درست می دانند که دیگران را نیز گمراه می پنداشتند و گاه در پی حذف و ارشاد زورمدارانه نیز رهسپار می شدند. (نگاهی به نظام عبادی لعن و دشنام دهی و رواداری جنگ و نزاع راهنما خواهد بود)

در این نحله روحانیون تفقه محور تکلیف مداری و سرسپردگی را گوهر دین می دانستند و عمل بر نظام عبادی خاصی که دعاها و زمان ها و مکان های خود را نیز داشت با رمز و رازها و اسطوره ها و افسانه ها هم در می آمیخت و قفل هایی را که کلیدش به خودی های روحانیون سپرده بود را می دید. اینان حق و ملاک عمل خویش را خدایی می دانستند و این حق خدایی تا گرفتن جان آدمی پیش می رفت که خدا اگر جان داده حال می گیرد! البته باز در این نوشتار در پی ورود به بحث های متعدد از جمله تاثیر اندیشه های عرفانی و شدت مقبولیت و چگونگی ارادت ورزی و انحصارطلبی و صدور مجوز خشونت گرایی نخواهیم بود.

3- اما در نظام جدیدی که اصولگرایان با رهبری محمود احمدی نژاد در عرصه سیاسی ایران بنا کردند تفاوت های فاحشی نسبت به نظام بنیادگرایان موسس جمهوری اسلامی دیده می شود که می تواند حتی خطری برای نظام ولایی ایران نیز محسوب شود. نگاه جهانی و آخرالزمانی این گروه، تعجیل و شتاب های غیرعادی، ادبیات تند و گاه گستاخانه، ورا فقهایی و خروج از دایره روحانیت، همراهی با کشورهای محروم، در پی تغییر نظم کنونی جهان بودن؛ یک تئوری سیاسی – دینی را به یک حکومت فراملی و اندیشه ای که سودای تحمیل وتسخیر را دارد مبدل گردانده است که نمونه عریان از تز و ایدئولوژی آن را می توانیم فاشیسم بنامیم.

اصولگرایان ایرانی از آن جهت فاشیست دانسته می شوند که در برتردانی خویش توسل به خشونت و نظامی گرایی را روا می دانند و جهان و آینده بشریت را نشانه گرفته اند. تز سیاسی – اعتقادی این گروه با عبور از تمامی نحله ها و مذاهب تاریخ این سرزمین به مهدویتی با مرکزیت جمکران می رسد. در این نظام ستایش جایگاه ویژه ای دارد. آن گونه که در اندیشه های هایدگر ستایش بر تعقل نشانده می شود و نقد و پرسش را فقط ستایش اندیشه می دانند. "من" اهمیت می یابد و اهمیتی که در پی ستایش هستی و شناخت ستاینده ای است نهایتا پیشوایی و رهبری والای یک فرد را در این ساختار موجه می گرداند.

اگر رئیس اول در ولایت فقیه وجودش ار از اندیشه افلاطون و به عبارتی قرائت اسلامی از افلاطون (فارابی) می گرفت و روایت اسلامی-افلاطونی در ساخت مدینه فاضله و معرفی رئیس اول؛ خدا و حدیث و فقیه و ملت مسلمان و ... را می خواست، در نظام فاشیستی-بنیادگرایانه حضوری که نه ظاهر که مظهر است بر صدر می نشیند تا برتری آدمی در سیمای ملت آخرالزمانی و فتوحات او در ساختن دنیایی برتر با اندیشه ای برتر و ملت خالص بنشیند. اگر روزگاری احمد فردید خمینی را مظهر حقیقتی جهانی - خدایی می دانست و عده ای دیگر به خمینی می گفتند که حالا که همه چیز درست شده است بگو امام زمان هستم. امروز نیز در اندیشه نو بنیادگرایان ایران (اصولگرایان) از اندیشه های روایت ایرانی از هایدگر (احمد فردید و شاگردان او چون داوری و لاریجانی) بهره می برند و در سایه ولایت محوری بخشی از دستگاه حاکم و حامی سازی شیعه سالاری در کشورهای همسایه و حضور در جبهه تقابل با نظام سرمایه محور و صاحب قدرت غرب که از پیش وجود داشته و امروز شدت یافته است؛ در داخل سودای دیگری هم داشته باشند.

نظریه ولایت فقیه که نه پیشینه ای اعتقادی دارد و نه مشروعیت کنونی را توانسته کسب نماید، دچار چنان چالش های گرانی است که مشروعیت بخشی گاه عرصه حاکمیت را به سربازان این حاکمیت در دهه 60 می سپارد و نوبنیادگرایان را سهمی از این سفره نخواهد بود. پس یک تز نو و جهانی که مخاطبی از همه منتظران تاریخ را حاضر می بیند را ضروری می یابد.

نخستین سال های دهه 70 طرح میثاق با ولایت که آن روزها اصرارش بر میثاق بود و چند سالی است که با توجه به خطرهای جدید آن را مجرد طرح ولایت می نامند، در طول تابستان در مدارس و مساجد اجرا می شد. این طرح که با همکاری بسیج و طلاب حوزه علمیه براساس طرحی از مصباح یزدی بود در ادامه همان جزوه های متشر شده در میان سپاه و بسیج بود تا مردم و در واقع نسل نوی جامعه که کودکان و نوجوانان نظام آموزش و پرورش بودند را تحت تعالیم خاص قرار دهد. چون کارآمدی کتب معارف اسلامی و دینی و کلاس های پرورشی در مدارس مورد تردید جدی بود و نتوانسته بود در کنار صدا و سیما و سایر رسانه های وابسته افرادی مطیع و پیرو را بار آورد، به اقداماتی جدید نیاز بود.

این بار با پشتوانه سازی لازم و صبر در گذر زمان اصولگرایان ایران با تئوریی اسلامی (مهدویت) در داخل و یک مشی خشن و فاشیستی در عرصه بین المللی تمام نمای حاکمیت فاشیست اسلامی را به نمایش گذاردند. نظامی که بر پایه های مشروعیت ساز باورها و ارزش های بومی بسنده نمی کرد، به رای مردم مبتنی نبود و مخاطبش همه منتظران بودند که همه جایی و همه زمانی بودند و ناکافی بودن آن موجب می شد از مشروعیت سازی قدرت و خشونت بهره ببرند. جمعیت سازی می کرد و دعوت به افزایش زاد و ولد می نمود، متحد یابی می کرد و امتیازاتی می داد و اعتبار می گرفت. یهودی ستیزی و تفکرات آخرالزمانی، تفکرات حجتیه، تلقیات فاشیستی، سنتی گریزی و سنت گرایی و همراهی با دنیای کنونی را همه با هم در برنامه اش داشت. با این وجود گام نخست با همراه کردن باور عمومی و حداقل رسمی برداشته شد تا به قدرت دست یابد. باورها با او همراهی می کرد و دوستی به فرماندهان و بزرگان به معنای تسلط بر همه ی ارکان قدرت به ویژه بخش نظامی بود. همان گونه که از ولایت فقیه سواری گرفته بودند و بر آن سوار شده بودند تا باز با صبر آن را به کنار زنند و نظام خویش را حاکم گردانند، در خانه و زمین پرورش ولاییون حضور یافتند و بنای جمکران را برای مهدویون و منتظران بنا کردند.

باید در ساختار کنونی توجه بیش از پیش به افزایش قدرت نظامی و سلاح های جدید است. افزایش قدرت موشکی و نگاه ویژه به سلاح های هسته ای از یک سو و دیگر توصیه به افزایش زاد و ولد و تعدد فرزندان که در دولت احمدی مشهود بوده است، می تواند خاطره امپراطوری سازی های تاریخ را یادآوری کند. سودایی که اینک اصولگرایان در سر می پرورانند. اصولگرایانی که لاریجانی و رحیم پور ازغدی امروز آن را در آزمایشگاه جامعه بسته ایران می سنجند. (گرچه یکی بیشتر می اندیشد و دیگری بیشتر سخن می گوید) ولی شاگردی ایشان در دو مکتب فردید و مصباح یزدی در خور توجه است. فردید که نگاهی جدید از نظام های اقتدارگرای انحصارطلب متکی به ستایش و ارادت ورزی را در ایران به ترجمه و تفسیر نشست. فردیدی که در برخورد با روشنفکران چند دهه پیش از انقلاب 57 بسیار آموخت و دانست که چگونه تاثیر گذارد و خیزش علیه غرب (زدگی) و قوم یهود را میراث نهد تا در نظام ولایی؛ بومی و خودی شود و در اندیشه ی پرورده ی حجتیه مصباح یزدی نهایتا اندیشه ای جدید را معرفی کند. اندیشه ای در لوای مهدویت که نائب امام را با پیچیدگی های خاصی می یابد و در آن منتظران همه ی عالم ولو که اسب هایشان را تا زانو در خون ببینند و یهودیان پشت سنگ های سخنگو را بکشند، پیروز خواهند شد. مشی تروریستی و روا دانی هر عمل دامنه عمل ایشان را بسیار گسترده تا نظامی با آینده ای خطرناک را معرفی نماید. این نظام سیاسی – دینی نیز همچون همه نظام های دیگر اندیشمند و رهبر خود، جمع و جماعت خود، سرباز و پاسدار خود، ادبیات و تاریخ خود، شاعر و نویسنده خود، مداح و سخنران خود، شعار و نماد خود، کتاب و رسانه خود و ... را دارد که شناسایی آن ها سخت نیست.

به هر حال قصه ای جدید در عرصه سیاسی ایران آغاز شده است قصه ای که بی تردید نه فقط یک دیکتاتوری سراسر اختناق و خفقان و سرکوب و خشونت؛بلکه یک فاجعه انسانی و اخلاقی برای آینده ایران و چه بسا نوع بشر خواهد بود. قصه ای که یادآور تلخ فاشیست قرن 20 اروپا است. در ادامه در کنار فاندمنتالیسم به شرح رفتار نظام سیاسی – دینی حاضر و پیامدهای آن و ویژگی های فاندمنتالیسم ، جایگاه یهودی ستیزی و اندیشه های آخرالزمانی، همسنگی صهیونیزم و مهدویت، اهمیت قدرت نظامی و ... خواهم پرداخت و این مختصر به عنوان باب سخن در این موضوع و ادامه بحث پیرامون دیکتاتوری ایرانی مد نظر بوده است.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

شب سخت زمستانی

فصلی نیست، روزی نیست، تاریک است

سرما نیز در اینجا سخت هراسان است

هوای سرد، زمستان است

زمستانش ولیکن سرد و تاریک است

سلامت را نمی خواهند

عدالت را، صداقت را، شجاعت را نمی خواهند

پاسخ را جز با خشونت نمی گویند

دهان ها را می بویند

خشونت را نهایت نیست

"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است"

گر کسی سر برآرد می کوبندش

که استبداد و بیداد است

"کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است"

که دوران ستم را شب می گویند

که شب تاریک و هولناک است

به تاریکی شب اندیشی و اوهام است

شب را راهی نیست

به تاریکی همه چاه است

دید هیچ نتواند که ظلمت را هراس دیدنی باشد

شب را دید، نتواند که دیدن را نور می خواهد

نوری نیست

شب اندیشان هراس از نور می دارند

هم پیمان با سرکوب، در زندان سرود مرگ می خوانند

ستایش می کنند شب را، بر خصم می رانند

شکنجه می کنند خلق را، این قوم استبداد

شب از ایشان ترسان است، هراسان است

که شب اینک بس تاریک و هولناک است

"وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون"

وگر یاری کند فریاد حرفی را، ترسان است

که پاسخ بر سخن بیداد و زندان است

که رفتن و ماندن به تاریکی چه هولناک است

"هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی"

قصه ی تاریکی و سرمای ما درد است

خواب از چشم ها برده است این، یادگار سنت تاریکی و ظلمت

به پایان خواهد آمد یا خونین کند سینه

این خواب خشونت زا، شبِ ظلمتِ استبداد

همه ناله، همه مرگ و فردایش کمی فریاد

که پایانش اندکی نور می خواهد، داد می باید

که باید زنده ماند این آرمان دیرینه؛

آزادی

که نور است، سراسر وعده بامداد می باید

"چه می گویی که بی گه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می دهد در آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است"

سرها به بیداد بر بیدادگاه اینان رفته است خاموش

دست ها بسته در زنجیر

حرفی نیست؛

سکوت مرگبار ظلمت و بیداد اینک می گیرد جان

بریده تیغ گلویی را، شکسته این قلم ها را به استبداد

درختی نیست، چماق و ترکه ای مانده

خاکی نیست، همه بر باد رفته و برده

زمین خونین، آی فرزند جگر گوشه

نوری نیست، شب بر روز سلطان است

دادی نیست، داغِ سرب بیداد است

زنده می ماند، گر آزادی به زندان است

اشک مادر، ناله و شیون، خاک بر فرزند می بیند

دروغ آیه می خواند، در جمع اشک بر طعمه می ریزد

شب اینک نور را می راند

تاریک است، هر شب زمستان است

عبای کهنه ی شب را بر تمام شهر گسترده است

دزدان روپوش مردگان را برای تاج سر خواهند؟

که حکایت سردی و لرزانی این زمستان نیست

حکایت ظلمتِ خاموشِ شبِ سختِ زمستانی است

"هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست ها پنهان

نفس ابر، دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده، مهر و ماه

زمستان است"

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

یادداشتی دیگر

با وجودی که از همان ابتدا در نوشتن سخت گیر بودم و حتی در دوران کودکی در مورد انشاها و سایر نگارش هایم این سخت گیری را داشتم، کم کم توانستم از حساسیت هایی که مانع شروع نگارش و گاهی نیز مانع به سرانجام رساندن متن می شد، بگذرم. ترس از نوشتن نه به سان ترس از گفتن که مرحله ای پیش از آن قرار دارد. چه آنکه بسیاری در نوشتن توانا هستند ولی به خود اجازه انتشار نوشته و یا قرار دادن نوشته در اختیار دیگری را نمی دهند. اما ترس ار نوشتن به سان ترس از اندیشیدن و فکر کردن است. امتناع از نوشتن به سان امتناع از اندیشیدن است. دو همزاد که فقط ماندگاری و نقدپذیرتر بودن اولی است که تفاوت هایی را ایجاد می کند. پس به راحتی می توان ترس از نوشتن را در اینجا (حوزه سخن و گفتن) یافت. ننوشتن را در اینجا پیگیر شد. و همین طور چه ساده می توان زیاده گویی های قلم را با مزمتی مشابه با پر حرفی نقد کرد. ترس از بی اعتباری و حقارت را که در گفته های بی موقع و طولانی و گاه بی ادبانه و پا برهنه در هر بحث و پر طمطراق گویی و توسل به کلمات سخت فهم و ... را در نوشته هایی چنین نیز دید. اما بحث نه پرنویسی و بی ربط نویسی و نه ترس از فراموش شدن و اندک شدن اعتبار و کوچک شدن مقام و ... که در زیاده نویسی قلم و طولانی نویسی های انشاها و پرطمطراق و سخت نویسی های نوشته ها به عنوان بخشی از آفات نویسندگی و نه در سکوت های قلم و نمایان نشدن بعض مطالبی که هزاران سخن در سایه و جریان غیر آزاد و مصلحتی و تدبیری خاص است که فقط ترس از نوشتن به سان ترس از اندیشیدن است.

در این چند هفته پس از آزادی از زندان اگر علاقه شدید به نوشتن و تنهایی و عزلت نشینی نبود شاید نمی نوشتم. ولی به هر حال نوشتن را ادامه دادم و پس از چندین نوشته احساس کردم کمی نسبت به گذشته و سخت گیری های که داشتم کوتاه آمده ام. مطالبم حتی رضایت خودم را هم جلب نمی کند. چه آنکه همیشه معتقد بودم کافی است هر نوشته در نهایت (عالم تعقل و تخیل فرد و نقد و بحث جمع) رضایت نویسنده را برانگیزد و جلب نماید. چرا که سخت گیرترین و مشرفترین ناقدین و مفسرین نسبت به متن خود نویسنده است.

پس از بازداشت اخیر توسط وزارت اطلاعات حین بازداشت و در تفتیش های بعدی از منزل کلیه وسایل شخصی ام را بردند. غافلگیرانه بودن بازداشت و عدم رعایت احتیاط های لازم موجب شد تا علاوه بر لب تاپ و دفترهای یادداشت و دست نوشته ها و پیش نویس های دیگرم؛ هیچ از آرشیوهای کاغذی و الکترونیکی دیگر در اختیار من نباشد. با توجه به بازداشت قبلی که مقداری از نوشته ها و کتاب هایم را از دست داده بودم، بر تعداد کتاب های از دست داده ام بسیار افزوده شد. جدای از دردسر آفرینی هر یک از آن ها در اتاق بازجویی که هر حرف به غرض در دست بازجو جز فاجعه آفرینی و دردسر سازی به کار دیگری نمی آید، پس از آزادیم ناراحتی و مشکلات فراوانی را ایجاد کرد. از یک سو زندان و به ویژه انفرادی حافظه آدمی را به شدت ضعیف می کند و از سوی دیگر هجوم مباحث مختلف گاه نوشته ای را در بایگانی نگاه می دارد و گاه مطالعاتی زمان انتشار نتایج آن فراهم نمی شود و به سرانجام رسیدن آن به آینده موکول می شود. در ضمن باید در نظر داشت که همیشه یک نوشته و طرح یک موضوع احتیاج به یادداشت هایی قبلی دارد تا هم در شناخت موضوع و منابع یاری رسان باشد و هم در تحلیل و تفسیر و به سرانجام رساندن و هم در انتقال مناسب و مخاطب آشنا و فهم پذیر.

در زمینه های مختلف یادداشت هایی وجود داشت. عبارات و جملاتی که گزینشی از شنیده ها و مطالب خوانده شده بود. خلاصه مباحث فلسفی و خلاصه چندین کتاب و پیش نویس چند طرح و مقاله از جمله در باب نویسندگی و سکوت، دیکتاتوری و دموکراسی، سکولاریسم و ... . مقالاتی برای انتشار و حتی برای ترجمه آماده کرده بودم که همگی از دستم رفته است. بسیاری از آن ها بر روی لب تاپ بود و مقداری از آن ها هم در مجموعه دست نوشته هایم بود. خلاصه آنکه از دست رفتن آن موجب فقر شدیدی در سرمایه های نویسندگی من شده است. فکر نمی کردم یک بازداشت ساده اینچنین پر اثر باشد و یک هجوم به یغما رفتن سواد! آدمی باشد. آدمی ای که سواد و دانسته هایش را بسته بندی در خانه نگه می دارد. حالا همین که موضوعی به ذهنم خطور می کند کتابخانه شخصی و گنجینه نکات را ندارم تا به آن مراجعه کنم. ثمره سال ها مطالعه را از دست داده ام و نه از بابت مطلوب بودن و خوب بودن و نهایی بودن آن ها از باب مولد بودن آن ها بسیار ناراحتم. بسیار فقیر شده ام و این فقر باعث شده است که از نوشتن بترسم. ترس از نوشتن گاهی مانع از نوشتن می شود. نبود اطلاعات کافی و اینکه نتوانم حرف جدیدی را با در نظر گرفتن تمام ابعاد یک سخن بر کاغذ بیاورم، احساسی را ایجاد می کند که نهایتا به خوداری من از نوشتن منتهی می شود.

این تجربه شخصی موجب شد گذشته ای پیشتر را به یاد بیاورم که به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد در باب سکوت بنویسم و از همان زمان به مدت 3 سال است پیرامون نویسندگی مشغول فعالیت و نت برداری هستم. اگرچه آن مقاله (که امروز دیگر در دست من نیست) بعدها اصلا برایم جالب نبود و رضایت من را بر نمی انگیخت. ولی از نکات آن به دو موضوع دیگر هم رسیدم تا در نهایت موضوعات گسترده ای پیش رو داشته باشم که یکی دروغ در نویسندگی (هم دروغ به نویسنده و هم به خواننده که دروغ به مولف همان فریب با کلمات فلسفی و پرطمطراق و پناه بردن به ایسم ها و طولانی نویسی ها و فخرفروشی در عبارت و ... که نویسنده را از پا در خواهد آورد) و دیگری سکوت در نویسندگی و سوم ترس در نویسندگی. (البته در این نوشتار نوشته به گفته نیز تعمیم می یابد)

اما در مورد ترس در نویسندگی مهمترین عامل ها را فقرها می دانستم. یکی فقر آگاهی، دریافت ها و آشنایی با ساخت ها و قالب های اندیشه ها و دیگری فقر دانایی و تعقل و خلاقیت و ایده پردازی و سوم فقر شجاعت و اعتماد به خویش. اگرچه سایر فقرها و کمبودها و ضعف ها را نیز مد نظر داشتم و از فقدان ها و نبودهایی چون امنیت و دیگر مغفول نبودم. لیک با از دست دادن وسایل شخصی ام در هجوم و غارت وزارت اطلاعات، (که اگر چنین نگویم آرام نخواهم شد) امروز به این نکته متوجه شدم. خلاصه در این هفته در این فکر بودم که مطالبم را کمی کوتاه تر کنم و شاید بر تعداد آن ها بیافزایم تا از مطالب طولانی و مقدمه هایی مجزا و باز هم طولانی که خارج از حوصله است نجات یابم. البته این صغری و کبری از دست دادن نوشته ها و یادداشت هایم برای توجیه ضعف نوشته های پیش رو و پسین فقط برای تسلی بخشی به خودم و کم نشدن روحیه و شجاعت در نویسندگی است که مبادا ترس، نوشتن را از من سلب کند. البته امیدوارم این شجاعت چنان بی مغز و افراطی نباشد که پر صدایی توخالی شود که جز آزار رسانی به کار دیگر نیاید و رنجش و دوری به بار آورد.

به هر حال از باب احتیاجی که می بینم این روزها همچنان می نویسم. خلاصه اینکه ضعف این نوشته ها را به اندک اثرات مثبتی که می تواند ایجاد کند ببخشایید. در این روزها موضوع دیکتاتوری ایرانی را که از هفته پیش آغاز کرده ام پی خواهم گرفت و در ادامه هایی مجزا می آورم. این موضوع نویسندگی را به نقد و نوشتن خواهم نشست و در جایی دیگر نیز برای "ترس" پرونده ای باز کرده ام که اگر مانع و مزاحمی نباشد و مانند سایر مقالاتی چون دیکتاتوری و دموکراسی و سکولاریسم و ... که به نتیجه نرسیدن؛ خواهم نوشت. یکی از دوستان هم درباره پراتیک طرح موضوع کرده اند که با توجه به ضرورت عملگرایی در این ایام تلخ ایران شاید اولویت را به جانب آن برانم. البته دیکتاتوری ایرانی با نگاهی ساده و عریان به دو نظام سیاسی-دینی ولایت فقیه و نائب امامی (مهدویت) پی خواهم گرفت.

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

دیکتاتوری ایرانی 1؛ انحصار و اقتدار در برابر ارادت ورزی

من به صورت غیر رسمی تعهد داده ام که درباره رهبری، دیکتاتوری، ساختار حکومت، امور نظامی، دستگاه اطلاعاتی و مواردی از این دست نه بنویسم و نه اظهار نظری داشته باشم. کل حرف این بود که ساختارشکنی نکنم و از رویه قبلی که عبور از خط قرمزها و تابوشکنی و ... باشد، دست بردارم. یک روز می گفتند: "من مریض هستم چون دنبال ساختار شکنی هستم." یک روز دیگر می گفتند: "فساد عقلی و ذهنی دارم و دنبال توهین به رهبری و مقامات و مراجع و ... هستم." و باز روز دیگری تمام مشکل را قلم من می دانستند و آن را فاسد و فساد آفرین می دانستند. خلاصه آنکه تمام سخن در این بازداشت معطوف به نوشتن بود. اگرچه بحث مجموع بازداشت های 10 نفره اخیر پلی تکنیک ابتدا حول خبرنامه امیرکبیر شکل گرفت و بعد به سمت و سوی عناوین اتهامی قابل طرح در دادگاه به منظور صدور احکام سنگین رفت. ولی هر فرد فارغ از اتهامات عمومی دارای اتهامات خاص خود نیز بود. من که به صورت اتفاقی و بدون برنامه قبلی در مراسم سالگرد مهندس بازرگان بازداشت شده بودم، از همان ابتدا با این مسئله که "نمی خواستیم فعلا بگیریمت. ولی حالا که شد و گرفتیمت، فعلا باهات کار داریم"، مواجه شدم تا اتهامات یکی پس از دیگری برسد. توهین به رهبری، توهین به مقامات، فعالیت تبلیغی علیه نظام و اجتماع و تبانی همان ابتدا توسط بازپرس تفهیم شد تا بعدها در اتاق بازجویی تلاش برای براندازی و انواع ارتباطات با گروه ها و جریانات نیز اضافه شود. هزاران صفحه گزارشات و متن مقالات و سخنرانی ها و مصاحبه ها و شرح جلسات مختلف، خارج از حوصله ها برای بررسی دقیق بود. ولی از همان ابتدا بر روی نوشتن و به صورت جدی مطالب چند مقاله و دست نوشته بازجویی ها صورت گرفت و ابراز دلخوری شروع شد. سخنرانی دانشگاه تهران هم که در نوع خودش آتش افروز اتاق بازجویی بود.

نمی دانم باز هم همین که شروع کردم به نوشتن به دامنه پر شیب اغتشاشات ذهنی فرو غلتیدم تا با هشدار به خودم از آن رهایی یابم و بروم به سراغ موضوعی که در این هفته در نظر دارم. ترس از شکل گیری یک دیکتاتوری جدید ذیل اعتقاد به مهدویت و راهبرد نائب امامی و سوار کردن آن بر ولایت فقیه و پیشی گرفتن بر آن.

انتخابات 22 خرداد و هشدارهایی که پیش از آن وجود داشت باعث توجه بیش از پیش به موضوع دیکتاتوری و اهمیت آن شده است. تاریخ معاصر ما با واژه دیکتاتوری بسیار آشنا است. چه آنکه تاریخ سراسر ظلم و استبداد و استعباد بشری در دوران جدید واژه دیکتاتوری را برای خود انتخاب کرده است و می بیند. شعار "مرگ بر دیکتاتور" در حالی در این روزها بسیار شنیده می شود که چندی پیش بر گویندگان آن خرده بسیار گرفته می شد. اما بیان چند نکته در باب "مرگ بر دیکتاتور" و اساسا دیکتاتوری لازم است.

افزایش استفاده از عبارت مرگ بر دیکتاتور هم نشان از افزایش شجاعت در باب بیان شعار معاندانه (نهایت اعتراض و فراتر از خواست اصلاح) با لفظ مرگ است که علنی شدن آن در بر دارنده پیام های فراوانی خواهد بود. عام پذیری و عمومی شدن مفهوم دیکتاتوری همزمان با هم صورت پذیرفته است. یعنی ورود مفهوم دیکتاتوری به عرصه عمومی در ساده سازی آن و عام پذیری گام برداشته است و گستردگی استفاده از آن به عمومی شدن منتهی شده است. جدای از این موارد کنکاشی در معنای دیکتاتور و معنا پذیری های گوناگون آن در ادامه مورد نظر خواهد بود.

اتفاقات پس از انتخابات در ایران موجب حیات دو شعار "الله اکبر" و "مرگ بر دیکتاتور" شد. بی تردید شعار "الله اکبر" از آن جهت عنوان شده است که اعتراضی به دروغ های بی شمار و تظاهر و فریب دستگاه حاکم صورت گیرد. "الله اکبر" بیش از آنکه یک شعار معارف و شناسنامه ای و هویتی برای جریان معترض در ایران باشد، یک شعار معارض با دستگاه حاکم بود و شعار "مرگ بر دیکتاتور" هم چه در توجه به "مرگ" و چه "دیکتاتور" حداقل یک شعار معارض و در واقع یک شعار معاند بوده است که از این باب است که اعتراضات پس از انتخابات در ایران نیز به سان عموم جریانات اعتراضی در ایران صاحب رهبری منفی بوده است. آنچه که محل اتفاق نظر و توافق عمل بوده است، تلخی و نامطلوبی امری معطوف به عموم بوده است که جمهور ملت را در تعارضی آشکار با دولت به پا داشته است. بروز شجاعانه شعار براندازانه "مرگ بر دیکتاتور" در این برهه، آگاهی رسانی در عمق یافتن شکاف ملت-دولت است. که به عاملیت حاکمیت به واکنش (از سر عصبانیت) مردم منتهی شده است.

مایل هستم باز انحصاراً پرداختی به دیکتاتوری داشته باشم تا در این آشفتگی ذهن و تلاطم قلم پیوستگی متن و سادگی پذیرش مفهوم و معنا از میان نرود. وقتی پس از سخنرانی 17 آذر دانشگاه تهران "شکوه به دیکتاتور" را در ادای حق مطلب اعتراض به ساختار استبدای حاکمیت و لزوم پاسخ خواهی از شخص اول به نگارش در آوردم و یادداشتک "خروش بر دیکتاتور" را هم نوشتم، با وجود نمادین بودن هر دو مطلب، دوستان به شوخی می گفتند بعدی چه خواهد بود. ولی همان حدس از سر شوخی آن روز برخی دوستان را مردم روایت و بیان کردند؛ "مرگ بر دیکتاتور". لیک توجه من به دیکتاتوری بیش از بیان نمادین و اعتراض به آن بود و پیشتر در مقالاتی اشاراتی به دیکتاتوری داشتم و معرف "اقتدارگرایی و انحصارطلبی" را به عنوان شناسنامه دیکتاتوری ایرانی همیشه بیان می کرده ام. ظهور دیکتاتوری نو در سال 85 یک ذهنیت دور و از سر ترس بود که امروز می توانم به عنوان یک هشدار جدی به بسط آن بپردازم.

در ادامه فقط شرح دیکتاتوری به فریاد پرسشگری و "ندا"ی روشنگری بیان خواهد شد. در این متن فارغ از تعاریف فلسفی و تخصصی در تفارق دیکتاتوری با واژگان همنشینی چون توتالیتر و یا مصداق شناسی ها و موارد دیگر پرداخته می شود.

حال که دیکتاتوری واژه ای ساده و عمومی شده است، شاید بد نباشد در یک باز تعریف از این واژه بپردازیم. بنابراین در بیانی ساده و کوتاه دیکتاتوری؛ اقتدارگرایی توام با انحصارطلبی است. یک حاکمیت اقتدارگرا و انحصارطلب دولتی دیکتاتور است. (در این نوشتار دولت معادل حاکمیت و حکومت همان قوه مجریه است)

پس در حکومت های استبدادی از نخستین اصول، اولویت یافتن استفاده از قوه قهریه در شیوه تدبیر امور جامعه است. اما از آنجا که همیشه و به ویژه در دنیای امروز استفاده عریان از خشونت و وجوه منفی و بسیار دافع قوه قهریه در پذیرش عمومی و مشروعیت یابی روندی غیر ممکن را می یابد، جباریت و زورسالاری گاه در لباس موجه تر و به دور از اظهار و بروز دائم و علنی در القای پیوسته ترس و واهمه به تمامی ابزار ارعاب و تهدید رخ می نماید. بنابراین زورگرایی و قدرت مداری جای خود را به اقتدارگرایی می دهد تا هم جامه تنقیح در بر داشته باشد و همواری مسیر حیات و استواری پایه دوام تامین گردد و هم طعام و شراب کامیابی و بهره مندی به کام باشد و استقرار مقام سلطانی و سیطره امر حکمرانی به راه باشد.

باید توجه داشت که اقتدار گرایی حافظ و نگهدارنده حاکمیت دیکتاتور است و مقدم بر آن انحصارطلبی ایجاد کننده و مولد دیکتاتوری است. انحصارطلبی و تمامیت خواهی است که حاکمیت را به سمت دیکتاتوری می برد تا با توسل به ابزار ارعاب و خشونت پایه های دیکتاتوری را تحکیم و تثبیت بخشد. گروه دیکتاتور و در راس آن فرد دیکتاتور مصالح و منافع و قدرت را منحصر به خود می خواهند. این انحصار طلبی در ابتدا به صورت زیاده خواهی و دست بردن به حقوق دیگران و غصب و پایمال کردن حقوق دیگران است و توسل به دروغ و تقلب از جزئیات پر کاربرد در زیاده خواهی نظام های دیکتاتوری است. اما از آنجایی که زیاده خواهی را نهایتی نیست، سرانجامی جز تمامیت خواهی و خواستن تمامی امکانات و مزایا برای خویشتن نیست. بنابراین هر امتیاز منحصر به گروه حاکم و در راس آن به فرد حاکم مختص می شود و در این مسیر تعدی و تجاوز به حریم و نظرات و آرای دیگران و غصب آن موجه شده و با پایمال کردن حقوق جمهور و عموم مردم مقدمه دیکتاتوری که انحصارطلبی تام دستگاه حاکم است صورت می گیرد تا در ادامه با توسل به قوه قهریه به تدبیر و کنترل امور جامعه پرداخته و نظام دیکتاتورِ اقتدارگرای انحصارطلب شکل گیرد.

دیکتاتوری ها جدای از ویژگی های ذاتی (لازم و ضروری خود) به امور دیگر نیز توجه دارند. توجه دیکتاتوری ها براساس ضعف ها و قوت ها مورد بررسی است. از آنجایی که پیشتر هم گفته شد که دیکتاتوری ها تعارض و معاند پذیر هستند، ضعف های یک دیکتاتوری میزبان تقابل ها و وجودهای برانداز و ساقط کننده است. ابتدا باید دانست که نقد در مقام نخست تقابلی بین گوینده و مخاطب، پرسشگری و خواهان اصلاح است. رفرم خواهی و اصلاح طلبی زمانی می تواند به حیات خویش ادامه دهد که حقانیت وجود و اجازه بروز بیابد که این مسئله با تمامیت خواهی و حق کشی دستگاه دیکتاتور در تعارض است. همچنین اقتدارگرایی که ستون خیمه آن خشونت است، در برابر نقد که روحیه ای استدلال پذیر و منطق گرا و اخلاق باور می طلبد، جز فاجعه نمی تواند به بار آورد.

در ضمن باید در نظر داشت که نقد آنجا که پا را فراتر از گفتگوی گوینده و مخاطب می گذارد و نقش روشنگری در بستر جامعه و داوری جمعی و قضاوت عمومی را می یابد، بر طبل شدت و حدت تقابل (تعارض و دشمنی) می کوبد. و اساساٌ هر آنچه از اقتدار و قدرت دستگاه حاکم بکاهد و ورود به حوزه انحصاری تصمیم گیری و تمامیت خواهی مطالبات گروه دیکتاتور را مجاز بشمارد، از خطرات و ضعف های دیکتاتوری به شمار می رود. آنچه که مانع یا مشکل کننده جابجایی قدرت شود و یا از حفظ و انحصار ادعاهای نظام مورد نظر تخطی کند، دیکتاتوری ستیز است. شاید نمونه ای از این خطرات (برای فهم صحیح تر مطلب) دموکراسی باشد. دموکراسی هم تسهیل کننده جابجایی قدرت است و هم با اعطای حق تصمیم گیری و نظارت به عموم و به ویژه توجه به حقوق اقلیت ها (ی سیاسی) اجازه بیان خواست ها و مطالبات و در نظر گیری آن ها؛ معاندی تام برای یک نظام دیکتاتوری است. البته انتقاد و هر آنچه ماهیتاً اشتراکی با نقد دارد و یا اساساً سهمی از مفهوم آزادی در بر دارد؛ در تعارض آشکار با دیکتاتوری است.

ولی دیکتاتوری ها بسترها و دستاویزهایی نیز به عنوان قوت های محیط رشد دارند که آن را با استفاده متناسب با روح خود، آماده بروز می سازند و از آن بهره می برند. استفاده از روحیه ملی گرایی و یا استفاده از اعتقادات عمومی مردم، ایجاد هیجانات مقطعی در عرصه ملی و بهره برداری از آن و مسائلی از این دست مورد استفاده دیکتاتورها بوده است. مصادیق شماری ها و بیان بر فجایع آن ها به ویژه انواع دینی و ایدئولوژیک؛ تکراری و قریب به غرض و موجب غفلت است که باعث می شود فقط در جای لازم بیان شود. اما باید در نظر داشت در دوران معاصر و شکل گیری کشور-ملت ها دیکتاتوری هایی با ماهیت های گوناگون شکل گرفته است.

در دیکتاتوری ها مسئله فقط مربوط به سلطان و حکمرانی جبارانه او نیست بلکه یک دیکتاتور در پی اثبات و تثبیت اعتقادات و خواست هایی به مردم است. بنابراین دیکتاتور خواهان حکومت بر افکار و اعتقادات عموم نیز هست. پس چنین نظامی بر یک ساختار سلطانی استوار نیست و در واقع ساختاری ایزد-شاهی دارد و در آن سلطان و پیامبر هر دو و در کنار هم به مشروعیت بخشی به حاکمیت می پردازد. – در این نوشتار به پیامبر نگاهی دینی وجود ندارد و پیامبر سرآمد و راهنمای اعتقادی یک قوم است که این پیامبر می تواند برجسته ترین چهره دینی، یک اندیشمند و فیلسوف، عارفی شناخته شده، سیاستمداری نظریه پرداز، یک پیامبر یا چهره تاریخی و ... باشد. – مشروعیت سازی در نظام های دیکتاتوری و به ویژه در دنیای امروز ماهیتی متفاوت از گذشته یافته است. اگرچه در طول تاریخ بسیار بوده است که نظام هایی با تکیه به قدرت و این اعتقاد که "خود قدرت مشروعیت می آورد" سال ها حکمرانی کرده اند. ولی فراز و نشیب های عرصه قدرت و لغزش های حاکمان و مرگ آن ها، تکیه منحصر به قدرت و جبر را متزلزل و فنا پذیر می داند. بنابراین ایجاد ارزش هایی رسمی و گرد آوردن عموم به دور آن اهمیت یافته است. یعنی سپردن مردم به دست پیامبران و کنترل از راه تسلط بر عقاید و آرای ایشان.

بنابراین پیامبران ارزش هایی می آفرینند و سلطانی مهر تائید بر آن می نشاند و همدوش با هم و در نظام آفریده خویش همزاد هم به رشد و پایداری می رسند. پیامبر پس از تشکیل در پی استقرار نظام شاهی و تثبیت عقاید ادعایی خویش می باشد. اساس وجودی این نظام بر پذیرش سلطان (تدبیر و قدرت او) و پیامبر (آرا و عقاید او) استوار می گردد و تخطی از آن موجب تعارض و دشمنی با وجود و بقای آن خواهد بود که با انحصارطلبی دیکتاتوری به جنگ برخاسته و به اقتدارگرایی دستگاه حاکم سرکوب می شود. اما از آنجا که تقابل صریح و جنگ پیوسته مشروعیت زدا است، می بایست راهکاری یافته شود که از تقابل پرهیز شود. پس اهمیت تسلط بر افکار و اعتقادات مردم برجسته تر می گردد و پیامبر است که برتر از شاه قرار می گیرد. این اظهار و ادعا به خوبی در دیکتاتوری های معاصر دیده می شود. مردمی بودن و تکیه به توده ها مقدمه ظهور و بروز دیکتاتوری ها بوده است. برآمدن دیکتاتوری ها از انقلابات و غلیان های مردمی تاریخ ملل گواهی بر این ادعاست. اما چیست آنچه که اتصال بین دیکتاتور و مردم را برقرار می سازد. نظام سلطه و حکمرانی نیازی مبرم به اطاعت و پیروی جمعی دارد و اطاعت اگر از خشونت بخواهد فاصله بگیرد نیازمند ارادت خواهد بود. یعنی طاعت بر جای اطاعت می نشیند. یک دیکتاتوری تا زمانی که به استیصال و یا نیاز مبرم به خشونت نرسد، به ابزار خشونت متوسل نمی شود. پس نیک می داند باید پیش از آن با تکیه به ارزش آفرینی های معطوف به طاعت و اطاعت (ایزد و شاه)، ارادتی را از سوی مردم ایجاد کند و با گسترش و دامنه دادن به آن ارادت ورزی پایه های حاکمیت را محکم کند. تاریخ گواه است که دل در گرو داشتن و از جان گذاشتن (ایمان و باور داشتن) قوی تر و پر مایه تر از منافع حافظ و پشتیبان افراد و افکار بوده است. حال در گذر زمان نیز بوده است که ایمان آدمی از دلیل و حجت او پیشی گرفته است و تعصب که محصول این پیشی گرفتن و باور خالی از تعقل است، سرباز و انصار دستگاه حاکم شده است. سر سپردن و دل در گرو اعتقادات دستگاه حاکم گردیده است. حال گذری به سرزمین ایران و تعلقات و اعتقادات ایشان قصه ای خاص تر را نقل می نماید. توجه به روحیات شرقیان و سر به زیری و طاعت و اطاعت پذیری، سنت شرقی در اینجا توجه ای درخور می خواهد. سنت شرقی که همچنان نظام سیاسی قاره کهن را با سوالات و ابهامات فراوان در آینده آن روبرو کرده است. اما آن سنت شرقی که در واقع تمایل به ارادت ورزی و ستایش گری در برابر امر قدسی و اسطوره ای است، امروزه پایه دیکتاتوری پذیری ملت ها شده است.

باید توجه داشت آنچه که در دنیای غرب مولد عصر جدیدی به نام مدرنیته و پیشرفت ها و نظام های سیاسی جدید شد، دارای عواملی بود که از جمله آن ها می توان به راززدایی از جهان، قدسی زدایی از جهان و اهمیت یافتن انسان و قد برافراشتن او در برابر فراانسانی و اسطوره نام برد که هر سه این عوامل در برابر سنت شرقی برای پیشبرد خود با مشکلات فراوانی روبرو است. در این میان آنچه که مورد استفاده حکومت ها بوده است، روحیه ارادت ورزی و پذیرش بندگی بوده است. (این روحیه در طول تاریخ به اشکال مختلف و گاه جهانی تا به امروز وجود داشته است) این رابطه می تواند خود را با زمانه خویش سازگار سازد و لباس موجه بر تن کند. جالب آنکه ارادت ورزی به عنوان مادر بندگی و بردگی (سر سپردگی) در فرهنگ عامه ما لباس ارزشی دائم بر تن دارد و این جامه تنقیح با عباراتی چون خاکساری عارفانه و زاهدانه، فروتنی ادیبانه و موقرانه معرفی شده است و در لباس اخلاق عمومی و تثبیت شده بر روح آدمیان تاثیر گذاشته است و ارادت ورزی را موجب شده است که نهایت آن چیزی جز بندگی و سرسپردگی نخواهد بود. سرسپردگی و مریدی که دیکتاتوری پرور و استبداد خیز است.

فقط توجه به ارادت ورزی و خلق و تثبیت روحیه بندگی در آدمیان توسط حاکمان و پردازندگان اعتقادات است که در اینجا مورد نظر است و از آن جهت که استبعاد و بندگی در فرهنگ ایرانیان ریشه دار و امری مطلوب نیز معرفی شده است می توان آن را در کنار استبداد زورمدار قرار داد. بنابراین در دیکتاتوری ایرانی ارادت ورزی تبلیغ و ستایش می گردد و استعباد و استبداد همراه و همکار در ساختار حاکمیت بروز می نماید. اگرچه نقش برجسته تر به روح ایزدی حاکمیت داده می شود و چه بسا تخت سلطان را به پیامبر سپرده و حاکم را یکی که اینک صاحب و وارث هر دو روح شده است گرداند.

دوست داشتم در این مطلب به سرانجام سخن برسم. ولی طولانی شدن مطلب ادامه را به نوشته ای دیگر می سپارد تا نگاهی به ساختار قدرت در ایران امروز و رقابت دو دیکتاتوری اعتقادی ولایی و نائب امامی و توصیفات بیشتر پیرامون دیکتاتوری ایرانی که مراد این نگارش است، به مقصد رسد.