۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

سخن نخست؛ آزادی

امروز سخن از آزادی است. سخن از گم شده سال های دور سرزمین ما، سخن از خواسته ی دیرینه و تلاشی 150 ساله برای آن.

سخنی از ایام تلخ سرزمین ما؛ تاخت و تاز خردستیزان در دانشگاه، اخراج اساتید و دانشجویان از دانشگاه، پر شدن زندان ها از آزاداندیشان، دانشجویان در بند، توقیف روزنامه ها و نشریات، تبعید اندیشمندان، سانسور شدید رسانه ای، تبدیل رسانه ملی به مونولوگ حاکمیت، موج زدن ترس در نوشته ها و گفته ها، نوشته هایی که مجوز نمی گیرند، کتاب هایی که دیگر یافت نمی شوند. داستانی از شادی فرزندانِ اهریمنِ خفقان و استبداد، تلخ کامی مردمان مظلوم یک سرزمین، فقر مهلک جامعه، فسادِ رایج و تبعیضِ غالبِ ساختارِ بیمارِ حاکمیت. سخن از قوم و ملتی که درد نان دارد و این درد او را از فکر نام و شهرت و پیشرفت بازداشته است. قومی که همچنان منتظر پیام آور و راهبری است که نوید و پیام درمانِ دردهای دیرینه اش را به همراه داشته است. پیامبری که به نجات و پیشرفت و اعتلای جامعه اش یاری رساند.

سخن این بار از قصه شعبان بی مخ هایی است که در لوای ناصرالدین شاه ها و مظفرالدین شاه ها درآمده اند تا هر مخالف و منتقدی را که در راه آگاهی بخشی می کوشد و کوس رسوایی فساد پیشگان درباری را می نوازد، به ترکه بیداد و چماق استبداد در هم شکند.

این بار سخن؛

قصه آشتی دین و استبداد است، قصه قوم مرید قدرت، قومی که در هیئت دین درآمده اند تا در لوای آن خواست نامشروعشان را عینیت یافته ببینند. آن گاه که قدرت را مشروع دانستند و جواز ورود به حریم قدرت را یافتند، حق را به کنار نهادند و خود را صاحب و واضع حقیقت شمردند تا سوار حق شوند و افسار آن را به ناکجاآباد منفعت خویش کشانند. اینجا قصه شرع و شرط است، آنگاه که کمر به نابودی شرط بستند و شرع را سپر کردند. قصه نمایندگی شرع و نابودی همت استبداد ستیز، قصه ایجاد یک مطلق دیگر، قصه جبر و عدم اختیار مردمان، قصه تکلیف و عدم اعتراض، قصه نقد ناپذیری و قوانین لایتغیر، قصه عدم اجتهاد، قصه تصلب و تحجر، قصه سرسپردن و اطاعت کردن، قصه پیرو بودن و دم بر نیاوردن در برابر آنان که اصلاح را طرد کرده اند و در دوام خویش به ریشه کنی و نابودی می اندیشند.

باز سخن از قومی است که بر اندیشه فعل ستایش نشانده اند تا در سایه تقدیس و ارادت ورزی به سرکوب عقلانیت بپردازند. امروز اگرچه فضای ارعاب و تهدید، غم نان، مرگ اخلاق و انسانیت و عزلت عقلانیت چنان اتحاد بسته اند که مجال از همه معترضین سلب شده است. ولی دانشجو با نگاه به آرمان هایش، مشتی می شود به نمایندگی از خروار تا در برابر کینه ی تاریخی استبداد و استبعاد بایستد. کینه ای که از شکست همیشگی صاحبان قدرت و دیکتاتورهای تاریخ در برابر مردم ایجاد گشته و تا ابد ادامه خواهد داشت. ظل الله های اعصار و نمایندگان خدای قرون وسطایی، هنوز در هر گوشه ای یافت می گردند ولی نرون ها و پینوشه ها مردند تا نشانی باشند از برآمدن آفتاب و امید به روز های نو.

امروز سخن از تیغ بر عقلانیت است آن گاه که حاکمان، تک قرائت خویش را صواب و نظرات دیگران را محکوم به عدم دانستند. به خیال ولایت بر عموم؛ سوال را شبهه و تردید را ارتداد و تشکیک را فتنه آفرینی خواندند. ارادتشان به دنیا و قدرت مجوز سنگ بر انسانیت را داد و منفعت اندیشی و انحصار طلبی مجال فکر به حقوق ملت را از آن ها ستاند و به خیال خام و به ابزار قدرت سعی کردند اندیشه را زندانی کنند و در سایه اقتدارگرایی به خیال دوام و استمرار حکومت و دولت، خیره سرانه و بدون ایست به راه افتاده اند. لیک سرانجام پاسخ خواهند یافت. پاسخ از نسلی نو، نسلی که ترس را به کنار نهاده و گوهر حقیقت را به آفت مصلحت نسپرده و از همین باب آزادانه به اعتراض و انتقاد می پردازد.

امروز سخن از قصه ایستادگی دانشجویان است، تحمل سختی ها و تجربه اندوختن، جا نماندن و تأخیر نداشتن، صبور بودن و تعجیل نکردن. حکایت از کلوخ بر شیشه ای است که با سنگ بر انسانیت پاسخ داده شده است. اینجا قصه رفتن و به ثمر نشاندن، کاشتن و حاصل برداشتن است. قصه زندان، قصه احضار، قصه تعلیق.

امروز قصه فریاد و اعتراض است، خواهش و تمنای نور و روشنایی، نقد شب نشینی و شب پرستی. خواست هوای بهاری و گذر از زمستان گوشه نشینی. قصه جدال با استبداد و دیکتاتوری است، به مصاف نورستیزان و شب آفرینان رفتن، به سوسو بسنده نکرد، در روشن کردن فضای جامعه همت کردن و به روشنگری پرداختن، روز را به ارمغان آوردن و مانع دیده شدن اندک نور استبدادیان و قومِ خفقان شدن، گذشتن از ایام بی بر شدن خزان و خواب زمستان، تن به سرما سپردن و ریشه در خاک نگه داشتن به امید فرارسیدن بهار، از سوز سرما سر در گریبان نبردن و به کنجی نخزیدن، قصه تردید نبستن و ایستادن، پذیرای جفای بوجهل ها و بوسفیان ها شدن، به جنگ ضحاکان و جلادان رفتن، به یاری کاوه برخاستن، عزم در اصلاح بستن، زبان در کام نکشیدن، قلم بر مصلحت نراندن، دست از خطر نکشیدن و پا از حق پس ننهادن.

قصه ای از جنس افسانه ها و اسطوره ها

قصه ای ازجنس سال های در گذر پلی تکنیک، در پی آزادی، در برابر ظلم و از خود کامگی، در برابر استبداد و دیکتاتوری، قصه ای برای تحقق آرمان های دیرینه، قصه ای برای آزادی...

قصه ای برای من، برای تو، مثل دیروز، مثل فردا؛ قصه ای برای آزادی...

هیچ نظری موجود نیست: